از برف، از بام، از بیم...
متأسفم عزیزم، برای بار سوم کاکتوس هدیه گرفتی. حالا میتوانی با خشکترین صدایت بگویی که کاکتوسّیت را جزئی از خودت میدانی و هم خودت را کاکتوسی...
بگو، از امروز هم بگو زارع سوختهکشتزار، طالب بدمیوهها و دیرخاطرهها و سیاهسمبلها، بگو در تاریکی محزون شب، خوشه از کدامین خاطره چیدی که خارهایش انگشتانت را خونین کرد...
افتادهام به بیهوده کسشعر بافتن. باید هم این روزها ورد زبانم بیتی باشد که ختم بیهودگی را در خود مستتر دارد: uzatma dunya surgunumu benim
درختها که سر خم کردهاند، برای همیشهها، وداعی غمگین با آسمانی که غره به بلندای آنان بود. ما، کال و خام و نرسیده، تعجبی ندارد افتادنمان و سر سپردنمان به آب، آب پست...
در میانهی جنگ کارمندهای اجیرشدهی تایپکننده و امنیتیهای گردنکلفت دندانتیزکرده برای برداشتن تکهی بزرگتر کیک، خندهدار میشود رگهای بیرونزده که در حقارتی خالصانه، به شکل "گل کاشتیم" سِرو میشوند در میان بولتنهایی که به دست غریبهها و آشناها میرسند؛ در جنگ فیلها، فقط موشها له میشوند و کرمها و مورها. حاشا که آنقدر کور بشوی که تو به توپ ضربه بزنی اما امتیازش برای دیگرانی نوشته شود...
متأسفم عزیزم، تو از نارسایی در انتقال چیزهایی که به آنها فکر میکنی، رنج میبری. پس همیشه اینجا خواهی بود، میان دستان نامهربانِ "سوءتفاهم"...
ki kendinden gectin hep. omzuna aldin butun duslerini ve bir hayatin mahv olma pahasina bile olsa, onlardan vezgecmemen gerktigini ogrendin. iste burdasin simdi, iz birkmak istemedigin bir dunya, yasanmaz duruma gelmis bir hayat ve nice nice agaclarin bas egmesini goren bir cif goz...