قبلاً میگفتند آدمها را در سفر بشناسید. بعدها فرمودند هر آدمی میانگین شخصیت پنج نفری است که با آنها معاشرت میکند. یا آدم را میتوان از روی گوشیاش شناخت. اینها که سهل است، شما اگر آدمشناس باشید میتوانید آدم را از روی آشغالهایش هم بشناسید. حتی برای سنجش صحت این حرفم به سطل آشغال اتاقم سرک کشیدم: پاکت سیگار، شکلات سفت بهدردنخور، خودکار، کاغذ، دستمال کاغذی. نویسنده مرده و شما آزادید که برداشت خودتان را داشته باشید. اما وقتی دیروز دوستم داشت مرا به دوستش معرفی میکرد فکر کردم که چی بهتر از توصیف کسی که دوازده سال است یکدیگر را میشناسیم دربارهی آدم: بله، ایشان هم فلانی است، کودک درونش سالهاست مرده، هالهی ابسوردی دورش را گرفته، البته خود من شیخ صدایش میکنم، و بعد هم که نگاه متعجب دوستش را میبیند با خنده اضافه میکند که البته تساهل و رواداری زیادی دارد، میتوانی کنارش راحت باشی. نیم ساعت بعد که داشتیم دربارهی بد بودن آبجوهای خودگرفته و علاقه نداشتن من به رقص مردان و اصلاً مسخره و مضحک بودن این کار حرف میزدیم و دوست دوستم هم وسطش به فلان زیباروی مهپیکر اشاره میکرد و میگفت الآن دوستت فکر میکنه من هم بایم و هم استرایت و من هم میپرسیدم بای و استرایت یعنی چی و اونم جواب میداد ولش، دیدم که چقدر دوستم حق دارد و چقدر خوب مرا شناخته، که کودک درونم سالهاست مرده و هفت کفن پوسانده، که حق دارد شیخ صدایم کند، هرچند شیخی آسانگیر، هم بر خودش و هم بر دیگران، اما دربارهی ابسوردی و اینها پاک به خطا افتاده، که بیهودگی دورم را نگرفته، فقط هالهاش رداییست که انگار برای من دوختهاند. آن لحظه میخواستم وسط کافه بلند شوم و پیشانی دوستم را ببوسم اما ممکن بود دیگران فکر کنند من بایم آن هم در حالی که استرایت هم نیستم. برای همین به فنجان قهوه ترک چشم دوختم: قبلاً کنار این قهوه یک چکه آب هم نمیدادند که آدم بتواند تلخیاش را راحتتر قورت دهد؟ چه آدمهای عجیبی هستید شما، چه کشور عجیبیست اینجا...