پدری میخواهد پسرش را بخواباند که پسر قصه میخواهد. پدر خسته از کار طاقتفرسا میرود سوی میز که پسرش میگوید کتاب نه خودت برایم قصهای بگو، اما من که بلد نیستم، پس بساز: به نام خدا، یکی بود یکی نبود، جز خدا هیچکی نبود، عدهای آدم داشتند در شهری زندگیشان را میکردند، آدمهای بدی نبودند، نیت بدی نداشتند، شهرشان شهری معمولی و خودشان هم آدمهایی معمولی جز رازی که سینه به سینه منتقل شده و به آنان رسیده بود: روزی خداوند منجیاش را خواهد فرستاد و شما را بر تمام جهان مسلط خواهد کرد. از این اندیشه نیرو میگرفتند و با این اندیشه روز را آغاز میکردند. تا آنکه صبحی با صدایی ناآشنا از خواب پریدند: منجی نخواهد آمد. با شنیدن این خبر عدهای به این نتیجه رسیدند که خدا خلف وعده نمیکند و این صدا صدای شیطان است، همان دشمن به خون تشنهی آدمیان و خداوند و کماکان به باور قلبی و قبلی خود محکمتر از پیش چسبیدند. عدهای با تصور وحشت چنین خبری عقل خود را از دست دادند و مهر مجنون بر پیشانی خود کوبیدند، حتی گفته میشود یکیدو نفر با بیان اینکه زندگی کردن در جهان چنین خدایی گناهیست نابخشودنی دست به انتحار زدند. اما مطمئناً هر آتشی برخی را میسوزاند و برخی دیگر را هم گرم میکند، بسته به اینکه کجا نشسته باشید. از همین رو بعضی نیز سرمست از تحقق آنچه سالها به بانگ بلند گفته بودند راه سور و سرور در پیش گرفتند و گفتند حالا که چنین زنجیر سنگینی از پاهایمان کنده شده اینجا در مدت کوتاهی به بهشت تبدیل خواهد شد. حالا سالها از آن روز میگذرد. آخرین بار که گذرم به آن شهر افتاد دیگر نه کسی از منجی یاد میکرد و نه از آن روز. حالا برکت از سرزمین آنان گریخته است، اکنون آنان آدمهایی بدند با نیات بد که در بدی حد و مرز نمیشناسند، محتاج و مقهورند، و تقریباً همگی آنان در خدمت چند خانوادهی مسلط که حیات و مماتشان در دست آنان است، مالشان، جانشان، حتی زنان و دخترانشان را ذکور آن چند خانواده دست به دست میچرخانند. پدر انتظار دارد پسر یتیمش معنای جملهی آخر را بپرسد اما میبیند که پسرش خیلی وقت پیش به خواب رفته است...