بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

۸ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

233

پدری می‌خواهد پسرش را بخواباند که پسر قصه می‌خواهد. پدر خسته از کار طاقت‌فرسا می‌رود سوی میز که پسرش می‌گوید کتاب نه خودت برایم قصه‌‌ای بگو، اما من که بلد نیستم، پس بساز: به نام خدا، یکی بود یکی نبود، جز خدا هیچکی نبود، عده‌ای آدم داشتند در شهری زندگی‌شان را می‌کردند، آدم‌های بدی نبودند، نیت بدی نداشتند، شهرشان شهری معمولی و خودشان هم آدم‌هایی معمولی جز رازی که سینه به سینه منتقل شده و به آنان رسیده بود: روزی خداوند منجی‌اش را خواهد فرستاد و شما را بر تمام جهان مسلط خواهد کرد. از این اندیشه نیرو می‌گرفتند و با این اندیشه روز را آغاز می‌کردند. تا آنکه صبحی با صدایی ناآشنا از خواب پریدند: منجی نخواهد آمد. با شنیدن این خبر عده‌ای به این نتیجه رسیدند که خدا خلف وعده نمی‌کند و این صدا صدای شیطان است، همان دشمن به خون تشنه‌ی آدمیان و خداوند و کماکان به باور قلبی و قبلی خود محکم‌تر از پیش چسبیدند. عده‌ای با تصور وحشت چنین خبری عقل خود را از دست دادند و مهر مجنون بر پیشانی خود کوبیدند، حتی گفته می‌شود یکی‌دو نفر با بیان این‌که زندگی کردن در جهان چنین خدایی گناهی‌ست نابخشودنی دست به انتحار زدند. اما مطمئناً هر آتشی برخی را می‌سوزاند و برخی دیگر را هم گرم می‌کند، بسته به این‌که کجا نشسته باشید. از همین رو بعضی نیز سرمست از تحقق آنچه سال‌ها به بانگ بلند گفته بودند راه سور و سرور در پیش گرفتند و گفتند حالا که چنین زنجیر سنگینی از پاهایمان کنده شده اینجا در مدت کوتاهی به بهشت تبدیل خواهد شد. حالا سال‌ها از آن روز می‌گذرد. آخرین بار که گذرم به آن شهر افتاد دیگر نه کسی از منجی یاد می‌کرد و نه از آن روز. حالا برکت از سرزمین آنان گریخته است، اکنون آنان آدم‌هایی بدند با نیات بد که در بدی حد و مرز نمی‌شناسند، محتاج و مقهورند، و تقریباً همگی آنان در خدمت چند خانواده‌ی مسلط که حیات و مماتشان در دست آنان است، مالشان، جانشان، حتی زنان و دخترانشان را ذکور آن چند خانواده دست به دست می‌چرخانند. پدر انتظار دارد پسر یتیمش معنای جمله‌ی آخر را بپرسد اما می‌بیند که پسرش خیلی وقت پیش به خواب رفته است...

۱۰ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۲۸ ۰ نظر
آ و ب

232

بامزه باشم یا راستگو، موسیو؟...

۰۹ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر
آ و ب

231

تو تجسم تهلکه بودی و من مشتاق ویرانی با دستان خودم...

۰۶ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۲۳ ۰ نظر
آ و ب

230

جادوی جادوگر که در خودش کارگر نمی‌افتد...

۰۵ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۲۰ ۰ نظر
آ و ب

229

سبز اغواگر لجن، لجن سبز اغواگر، اغواگرْ لجن سبز...

۰۴ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۱۵ ۰ نظر
آ و ب

228

دنیا نشانی خانه‌ی تو نیست که مثل کف دستم بشناسمش...

۰۴ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۱۳ ۰ نظر
آ و ب

227

ببین موی سفیدم رو، سرت رو بذار روی سینه‌ام تا ضربان قلبم را بشنوی، من دیگه افتاده‌ام توی سرازیری، طاقت این همه بدوبدو رو ندارم، چرا با زبون خوش نمیای پیشم؟ چرا این‌قدر من رو از پی خودت می‌دوونی؟ آخرش یه روز که افتاده‌ام دنبالت می‌افتم روی زمین و تو می‌مونی حسرت یک خواب آرام‌ها، نکن، این‌قدر بدقلقی و کج‌خلقی نکن، این همه هیجان واسه قلب من زیادی است، جوجه...

۰۲ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر
آ و ب

226

دو برجستگی را که یکی از دیگری بلندتر است در کنار هم فرض کنید. نبود تقارن از زیبایی‌شان نمی‌کاهد، نوعی تناسب طبیعی به آن‌ها می‌دهد. برجستگی کوتاه‌تر از دور به آبی می‌زند و بلندتر سفید است، همیشه سفید، چه تابستان و چه زمستان، در صاف‌ترین هوا هم ابرهایی قله‌اش را احاطه کرده‌اند. آبهزاد یک بار می‌گفت وقتی تو شیرخواره بودی من ازش بالا رفته‌ام، سخت بود، تعادل آدم را به هم می‌زند، طبیعی هم است، آن همه بالاتر از زمین خون جور دیگری به گردش درمی‌آید. امروز مثل آدمی بودم که اولین بار مه یا دریا یا باران یا هر پدیده‌ی طبیعی دیگری را کشف می‌کند (می‌توانید نویسنده و شاعر محبوبتان را به جایش بگذارید). از یاد برده بودم که همیشه آنجاست، سر جایش، به ما می‌نگرد حتی در روزهایی که ما به آن نیم‌نگاهی نمی‌کنیم. آرارات، جودی (کشتی مرحوم نوح؟)، آغری‌ داغی، خاصه این آخری، کوه درد، قله‌ی رنج. چه ادایی شده‌ای آقای آ و ب، لابد بعدش هم می‌خواهی اضافه کنی عظیم بودی، همچون آغری داغی عظیم بودی...

۰۱ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۱۲ ۰ نظر
آ و ب