اگه بتونم بار دیگه یکی رو ببوسم، اگه بتونم بار دیگه یکی رو در آغوش بگیرم؛ شاید اون روز هم بتونم با همه ی رنگا آشتی کنم...
اگه بتونم بار دیگه یکی رو ببوسم، اگه بتونم بار دیگه یکی رو در آغوش بگیرم؛ شاید اون روز هم بتونم با همه ی رنگا آشتی کنم...
روحی پیر در درونم گریه می کند
.
به سانِ شاخه ای شکسته در باد
.
چند منزل مانده تا یعقوب شدن؟...
بعد به یه چیزی پی بردم. این که شاید توو یه دنیا باشیم. توو یه مسیر باشیم و به یه مقصد حرکت کنیم اما دیگه توو یه ماشین نیستیم. این منو ترسوند. بد جور هم ترسوند. طوری که سردم شد. طوری که مجبور شدم یقه ی کتم رو بدم بالا. و دستام رو بذارم توو جیبم. آدما میتونن برن دنبال درمان دردشون. مرهم رو پیدا کنن و به زندگیشون ادامه بدن. بعضی وقتا وقتش رو ندارن. بعضی وقتا دلشون نمی خواد. بعضی وقتا یه دستی به درد و زخمشون می کشن و می خندن و از جایی که مونده به زندگی سگی شون ادامه می دن. چیزی که می خوام بگم اینه که آدما از یه جایی به بعد از شنیدن دوستت دارم می ترسن. باور نمی کنن. روشون رو بر می گردونن و با یه تلخند یا پوزخند یا ریشخند و یا هر کسشر دیگری می گن نه ممنون. قبلا میل شده و مزه ی گوه میده. این خیلی بده. از اون چیزاس که باید سرت بیاد تا بدونی یعنی چی. مستفرغ شدن از شنیدن دو تا کلمه ی ساده ی خوشایند. بعدش همش یه مشت حرف مفته. حتی همین حرفا. توو این فکرا بودم که توو هندزفری چپی سعدی داد زد: خبرت هست که بی روی تو...توو هندزفری سمت راست اکویِ نیست نیست نیست...
و قرن های متمادی ست که از یوسفِ لبخندِ تو چه ترنج ها، چه شست ها، چه دست ها، چه سرها...
آدم هایی هستند که از یک جایی به بعد خندیدن را خیانت به رنج ها و زخم هایشان می دانند و دشمن قسم خورده ی خنده و لبخند می شوند...