مردی از ازدحام مهمانی به تنهایی تراس پناه می برد. به لیوان شرابش نگاه می کند، می بوید، می نوشد و ط,م گیلاس را در دهانش احساس می کند. در سرخی مانده در ته لیوان لبخند زنی نمایان می شود. میخواهد ببوسدش ولی نمی تواند. زنی می آید. دستهایش را در موهایش فرو می برد. در موهای زنی که هیچ شباهتی به صاحب آن لبخند خیره سرانه ندارد...