سردِ سرد. سختِ سخت. سفتِ سفت. طناب های تنهایی که بر گردنم آویخته ای هر روز تنگ تر و تنگ تر تر و تنگ تر از قبل سرم رو خم می کنن...
سردِ سرد. سختِ سخت. سفتِ سفت. طناب های تنهایی که بر گردنم آویخته ای هر روز تنگ تر و تنگ تر تر و تنگ تر از قبل سرم رو خم می کنن...
کلمنتاین گقت زندگی همین اندازه مسخره هست. مثل این که توو یه راه طولانی اگه به سمت چپ نگاه کنی، زیبایی های سمت راست رو از دست بدی. زوربا پا شد. رفت سمت پنجره. گفت ولی در هر صورت راهیه که باید طی کنیم. کلمنتاین گفت آره. در هر صورت چای یا قهوه؟...
می خندد و حرف می زند. خیلی هم خوب می خندد. تن آدم مورمور می شود اصلا. دست و دل آدم را سست می کند. خوب هم می گوید. درست هم می گوید. با قاطعیت هم می گوید. که تو از من ننویس. که تو به نوشتن آلوده ام نکن...
وقتی احمد کایا میگه "حالا ببین تو کجایی و من کجا" از جایی که تووش زندگی میکنم متنفر می شم...
هر چیزی که آلوده به زمان باشه نفرت باره. آمیخته به بیهودگی شمردن و یه روزی تموم شدن. زوال ناگریز. واسه همین باید برای ابدیت گریست. که هم اینقد دوست داشتنیه و هم اینقد دور...