فکر می کردم باید مثل مجنون دوسش داشته باشم ولی الآن می فهمم که باید جوری دوسش داشته باشم که اون حس لیلی بودن کنه...
فکر می کردم باید مثل مجنون دوسش داشته باشم ولی الآن می فهمم که باید جوری دوسش داشته باشم که اون حس لیلی بودن کنه...
می گفت تو سایه ی گذشته ات اینقد روت سنگین شده که نمی تونی راهت رو پیدا کنی و حتی از این سایه ی بی رحم پررنگ خوشت هم میاد. واسه همین هر فانوسی هم که برا روشن شدن راه میذارن سر راهت رو میشکنی. که هم به خودت ظلم می کنی هم به اونا...
این که بعد یه سال توو خواب می بینمت. این که توو خواب میخوام لباتُ ببوسم. این که نمیذاری ببوسمشون.... آه یوسف. کاش بودی تا اینا رو برام تعبیر کنی...
یکی داد می کشه. یکی می خنده. یکی گریه می کنه. یکی ساکت می شه. یک کز می کنه توو یه گوشه. یکی قدم می زنه. واکنش آدما به درد متفاوته. اما بدتر از همه اونیه که با درد آروم بشه و بی قراری نکنه...
گفت من مثل پیراهنی هستم که تنت کردی و شروع کرده به سوختن. اگه خاموشم کنی آسیبی نمی بینی ولی اگه خاموشم نکنی تو هم با من می سوزی. شنیدم. خندیدم. سوخت. سوختم...