بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۱۸۹ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

duy ve kal

...uc kere cektisysem iceri birisi senin icindir mutlaka

۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۴:۱۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

از راه...

از رنج، از رهایی، از رستگاری...

۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۴:۱۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

فرو خواهد ریخت روزی...

+ هنوزم مثل اون موقع می خندی.  _ تنها چیزیه که از اون روزام مونده...

۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۴:۱۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

سال بی بهار...

سیزیف بدون سنگ را هیچ کس باور نمی کند. ابراهیم بدون تبر را هم...

۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۴:۱۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

نه؟...

حق با شیطان بود...

۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۴:۱۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

می لرزی...

در زیر باران هایم نمی توانی نمی توانی نمی توانی که قدم برداری...
۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۴:۱۱ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

لهجه سرنگ...

آدمی اعتراف می کند. چه با زبان. چه با روح. چه با جسم...

۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۴:۰۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بوی سردی دارد این سیلی ها...

آدم هایی هستند که اکنون در کنارت نیستند و وقتی به آنان و گذشته نگاه می کنی می بینی تا چه حد به آنان بی توجه بوده ای. بی اعتنایی مطلقی که اکنون از آن پشیمانی. در میان بدبختی ها و کثافت هایت به حرف ها و کلمه هایشان فکر می کنی. و می بینی چقدر بهتر از تو دنیا را درک کرده اند و تو اکنون بعد از چندین سال به آنجایی رسیده ای که آنان خیلی قبل تر درکش کرده بودند. ولی دیگر در کنارت نیستند تا با آنان حرف بزنی. چه حسرت بیهوده ای. هیچ کس چیزی از آنان نمی داند. گمشان کرده ای. هم آنان را و هم خودت را. در میان تاریکی ها تنها مانده ای. آدمی همیشه تأخیر دارد. همیشه دیر است. همیشه خیلی دیر است. آدمی همیشه دیر می ماند. دیر می فهمد. حسرت. تمنا. آرزو و دلتنگی. دنیایی تاریک و انسان هایی گمشده. بی هیچ نشانه ای برای پیدا کردن. دنیا ناگاه به صورت سیلی ای سخت بر صورتت می خورد و زمینت می زند. اندازه ات را، حدت را و عجزت را به رخت می کشد. با بی رحمی تمام. که هیچ نیستی. که حتی خدایت هم برای تحقیر می گوید از آب آفریده امت. همیشه دیر است. همیشه خیلی دیر است...

۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۴:۰۶ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

آتشی برای خاموش کردن ندارد...

آدمی مشغول است. به خاموش کردن آتشی که خود روشنش نکرده. به کشف تدریجی خوابی که هیچ گاه ندیده. به جست و جوی خط به خط دفتری که روزی جا گذاشته...

۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۳:۵۶ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

پرستوهای سیاه...

باران ها را با خود کوچانده ای به دیار ناپیدایی و من در این جا مانده ام. سرد، خسته، بی روح و یخ زده. یخ زده در این سرمای زمستان بی زوال...
۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۳:۵۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی