شب به صرف لب، تن به صرف آتش...
بعد از تو بود که با سیگار آشنا شدم. و نه تونستم تو رو ترک کنم و نه سیگار رو. سیگار اگه ریه هام رو سیاه کرده تو هم روزهایم را...
همان جا بود؟ آن کلیسا؟ آن دیوار؟ آن کوچه؟ آخرین بوسه؟ حالا چند روز از اعجاز بزرگ شهر، از بودن ما در کنار هم می گذرد؟ فرقی هم دارد که بدانی یا بدانیم یا بدانم؟...
نقطه می گذاری و تمام نمی شود. می گویی خداحافظ و هم چنان در مقابل چشمانت هست. خاموشش می کنی و هم چنان به سوزاندنت ادامه می دهد. بعضی از چیزها در این جهان تمامی ندارند ندارند ندارند...
خلخال های بی صدا، آینه های بی چشم و آغوش های بی رنگ...
کارملیتا کارملیتا داره بارون می زنه. لباسا رو جمع کن از رو رخت. پاییز اومده. با پاشنه بلندای همیشگیش. بارون اومده دوباره. نمی بینی؟ بیا داخل. بشین کنارم. بیا کارملیتا. تو هنوز کوچیکی. تو هنوز خیلی چیزا رو نمی دانی. تو هنوز از خیلی چیزا خبر نداری. تو هنوز با اندوه آشنا نشده ای. حسرت را نمی شناسی. غم را در آغوش نگرفته ای. بوسه های پیاپی دلتنگی لبانت را سرخ و خونین نکرده هنوز. ندیده ای هجوم بی رحمانه ای پرنده های سیاه به اتاق را. خانه را. تن را. تو هنوز نچشیده ای تمنای در دست گرفتن دستان کسی را برای آخرین بار. تو هنوز به تماشای رفتن کسی که دوستش داشته ای نایستاده ای. لب های تو در آرزوی بوسیدن کسی که دوستت دارد به لرزه نیفتاده اند. تو هیچ، تو هیچ چیز نمی دانی کارملیتای زیبای من. تو هیچ چیز از عطش لب های خشک و تَرَک خورده و ترک شده نمی دانی. تو هنوز متحیر نمانده ای در میان تلخی بی پایان دو سوال. دو سوال بی جواب. بگو بهم کارملیتا. بگو که کدوم تلخ تره. آخرین بار دیدن کسی که دوستش داری یا لمس ندیدن کسی که دوستت دارد برای تنها و تنها یک بار دیگر؟...
لب هایت از ترک، چشمانت از اشک و آغوشت از زخم خالی ست. تاکنون چندبار ارزوی رفتن، آه ببخش منُ، آرزوی کشتن شهری که در آن خاطرات شیرینت را زیسته ای به سراغت آمده؟ چند نفر به تو قول نرفتن داده و اولین نفری بوده اند که تنهایت گذاشته اند؟ چندبار هرگز؟ چند بار همیشه؟ چندبار تا ابد؟ معنای فلاکت را نمی دانی تو. مصیبت را هم. رذالت را هم. خیانت را هم. با ارتکاب غریبه ای تو کاملا کارملیتا. نامه ای با طعم اشک نوشته ای تاکنون؟ دریغ شدن بوسه را، آغوش ها را، مرهم ها را دیده ای؟ ندیده ای. بی شانه گریسته ای؟ در عکسی گم شده ای؟ با موج بر سر سنگ و صخره کوبیده ای؟...
کارملیتا. آه کارملیتا. روزی تو نیز هم بزرگ خواهی شد. آن روز گم کردن را، گم شدن را خواهی فهمید. در کثافت نفس خواهی کشید. هیچ خاطره و یادی به کمکت نخواهد آمد. لب به لب و آغوش به آغوش در جست و جوی درمان برای دردهایت سرگردان خواهی شد. و آن درمان و مرهم و منجی به قلب مرده ی چه کسی زندگی عطا خواهد کرد؟ در میان راه ها بی راه ماندن را و در میان چاره ها بی چاره ماندن را زندگی خواهی کرد. آه چه می گویم کارملیتا. زنده زنده خواهی پوسید. بطالت و بیهودگی یک لحظه هم رهایت نخواهد کرد. سیزیف را شنیده ای؟ همان خواهی شد. سنگ. مسیر. بلندا. صعود. سقوط. فلاکت. بارها قدم برداشتن به سوی آتشی که می شناسی. افتادن برای لمس خاکی که نیست. نبوده هرگز. نخواهد بود هرگز. بی قراری ساعات تاریک معلق بین شب و سحر را چگونه دوام خواهی آورد آخر؟ فراق با اعمال شاقه. تسلیم خواهی شد. رام. بی عصیان. بی طغیان. تسلیمت خواهد کرد. بیهودگی. هر روز. هر لحظه. بی مقصد. بی هدف.
آره کارملیتا. حالا پاشو پنجره باز کن. بخند یکم. بذار یه کم بوی بارون خاک خورده بیاد داخل خونه. پیرهن صورتیت رو بپوش. بذار به جای حافظ بخونمش. لمس به لمس. دکمه به دکمه. خط به خط. پاشو کارملیتا پاشو....
+ هیچ مهم نیست که آن حرفِ وسطِ کلمه یِ آخرِ عنوان "ت" باشد یا "ر"...
شب را با قسمتی از نوشته "حامد مقتدر" که قبل از خودکشی اش در فیسبوکش منتشر کرده آغاز می کنیم:
من فکر می کنم عشق یکی همه جا با من بوده است و برای همان یکی می نویسم. برای همان یکی که ساده از کنارم رد شده و می شود.
که حق هم دارد...
حالم از این خود معصوم پنداری ها، از این همه نقاب، از دنیای بایدها و نبایدها، از اسطوره های تو خالی، از دوست داشتنای بی جنون، از هوس های پوچ، از نگاه های سرزنشگر ،حالم حتی از این باران بی وقفه هم به هم می خوره...