فراموش نکن که درختان پس از تو چقدر غمگین بودند و این که پس از تو هیچ کس به آنها فرصت شمرده شدن نداد...
فراموش نکن که درختان پس از تو چقدر غمگین بودند و این که پس از تو هیچ کس به آنها فرصت شمرده شدن نداد...
نفرت به شکل عمیق تری از عشق به آدم ها، اشیا و خاطرات دست می برد...
اسمش رو آورد. پشت سرش هم یه علامت سوال گذاشت. گفت شی ایز. سکوتم نشانه آره بود. گفت حالا باید بدونم. حالا باید بفهمم. حالا باید بشناسم. هیچی نگفتم. نتونستم. بدتر می شد. بدترش می کردم. قبلا اگه اتفاق میفتاد همچین چیزی، شاید بلند جواب می دادم. بلند می گفتمش. بلند می خوندمش ولی دیگه توو اون مود قیام و فریاد و عصیان و طغیان نبودم. رام شده بودم. چیزی از سرکشی وحشیانه ام نمانده دیگر. همش رو استفاده کردم انگار. یه اسب مطیع. مثل همه. شبیه همه. شاید حتی بیش تر از همه. می دونم که در شرف از دست دادنش هستم. می دونم و کاری از دستم برنمیاد. می فهمم از سکوت های مداوم. از از نگاه های پرمعناش. از دریغ چیزهایی که قبلا آسان در اختیارم میذاشت. خراب شدیم این روزا. خرابش کردیم. باید یه جایی وایمیستادیم و یه نگاه به خودمون می کردیم. یه کم فک میکردیم به راهی که طی می کنیم. به پرتگاهی که به سمتش قدم بر میداریم. خودمم خراب شدم این روزا. داره کم کم از این منِ روزهام بدم میاد. تا حد نفرت حتی بیزارم از این من. از حرف زدن هم. بریدم. کم آوردم ولی کم نذاشتم. نمیره. دور نمیشه و این طوری تنبیهم می کنه. با بودن. با گرفتن دستانم. با نگاه هایش...
من می گویم خیلی خوش شانسی. علیا مخدره پوزخند می زند که خودتی...
حال اون لحظه ای که حاضری همه زندگیت رو بدی تا برگردی به یه روز لعنتی...
کلمنتاین وقتی دلتنگ گذشته می شد می گفت گذشته به شکل شدیدتر و عمیق تری از اکنون آدما رو توو گرداب غم غرق می کنه...
بزرگ ترین اشتباه آدم می تونه دوست داشتن یه سری از آدما باشه. بزرگ ترین پشیمانیش هم دوست نداشتن یه سری دیگه از آدما...
دستاش رو باز کرد. خندید. خوند. بلندِ بلندِ بلند. "تو تاب توبه نداری"...