بیش از حد بوسیدنی و آغوشیدنی و لمسیدنی هستی. مرا به خاطر کافی نبودن لب ها و بازوها و دستانم ببخش...
بیش از حد بوسیدنی و آغوشیدنی و لمسیدنی هستی. مرا به خاطر کافی نبودن لب ها و بازوها و دستانم ببخش...
برای نفرتی که از من در دل پروده ای و در خود ریشه دوانده ای، حرف زدن از دوست داشتن بسیار سانتی مانتال است...
فراموشت نکرده ام. فقط عادت کرده ام. عادت کردم به نبودت. دستانم زخم هایم را نوازش می کنند و هنوز در پی دلیلی برای امتداد این بیهودگی هستم و محتاج اندک امیدی برای بازگشت به شادی. آدمی عبور نمی کند. نمی تواند بر خودش مسلط بشود. بر کارهایش، حرف هایش و ترک شدنش. علی زغم نفرتم هم چنان دوستت دارم. هم چنان دیوانه وار. شاید هم اگر الآن زنگ بزنی و بگویی بیا، بیایم - که می آیم. برای همین بهتر است دیگر نبینمت. نشنومت. چون شبیه اولین بار باورت خواهم کرد و دیگر این بار چیزی برای از دست دادن ندارم...
.
.
.
و یه چیز دیگه. نمی گویم که دیگر کسی دوستت نخواهد داشت اما... یک بار دیگر مثل من، یک بار دیگر مثل من هرگز!
فراموش نکن...
و درد، اندوهِ یه یاد آوردنِ سیاهِ اغواگرِ چشمانش بود. در شب هایی که هرگزِ هرگزِ هرگز با طلوع آشنا نشده اند...
هزار باز گذشته ام از جایی که تو گذشته ای... هزار بار فرار کرده ام از جایی که تو فرار کرده ای... حرف های ناگفته ی تو، سکوت هزار ساله ی من... تنها یک چیز را فراموش کرده ای... به یاد بیارش...