کلودیای مغموم، کلودیای منفور ،کلودیای ملول...
دیگر نه فریب گل های مصنوعی را خواهیم خورد و نه فریب این لبخندهای بی جان را. دیگر فهمیده ایم آن بیرون دارد برف می بارد...
آن دیوانه ی همیشه، آن چشمان اغواگر چرا دیگر نگاهت نکردند؟...
+ زمستان. آن زمستان...
تو همچنان تویی و من همچنان من و "ما"... و ما عبارتی مبهم و موهوم. گمشده در غبار گذر زمان...
فک کنم از همینجا شروع کردم. از غروب تاریک پاییز. از جمعه اول. از ناخن انگشت شست. از اولین دانه ی تسبیح چویی ای که بهم هدیه داده. آره. اره. از همینجا شروع کردم. شروع کردم به کنار گذاشتنش...