طبیعیه که یکی از همین روزا سرش رو بذاره رو بالش و زل بزنه به سقف و دیگه نفس نکشه و طبیعی تر این که من براش گریه نکنم...
تمناهای گاه و بی گاهی برای شناختنت، دانستنت و خواندنت داشتم. دیدن دنیا از چشمان تو، شنیدن صدای قلبت و صعود به آسمان از دامانت. حالا در اینجای سرد و تاریک شب که ویرانه های روحم بر تارک قلبم سنگینی می کند آرام تر و آسوده تر و آسان تر می توانم به گذشته و اتفاقاتش نگاه کنم. می دانم که اشتباهاتی داشته ام. شبیه به همه. اشتباهات برزگی که کوچکشان می پنداری و تنها زمانی به بزرگیشان پی می بری که دیر است. خیلی دیر است. اهمیتی هم ندارد. چون پشیمانی به هیج کاری نمی آید ای جانم تصدق خنده هات. می بینی که هنوز بعد از آن همه اتفاق هنوز در نوشتنیم. در کلمه ایم. در گریه ایم. در دوست داشتن، در باران ها، در کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک و خلوتیم. هنوز هم اندوه روزهایی که با هم بوده ایم، اندوه روزهایی که با جدایی غریبه بودیم، بر قلبمان چنگ می اندازد. هنوز هم شقایق های سرخ در کوه ها، هنوز هم سراب های بی پایان در یبابان ها منتظر ما هستند. هنوز هم انتظار هست که به ما سلام می دهد. هنوز هم هراس از دست دادن لبخندهای کسانی که دوستشان داریم ما را تسلیم تشویش می کند. هنوز هم دلشوره ابدیت را و حسادت شیطان را با خود به همه جا می بریم. به این ادراک، کشف و شهود رسیده ایم که باید هر از گاهی همدیگر را درک و سپس ترک کنیم. اکنون دیگر آسان گرفتن و آسان زندگی کردن را آموخته ایم. بی گله، گلایه و شکوه. هنوز هم سنگینی تمام بردگان تاریخ و اشک تمام عاشقان و خون تمام مبارزان جهان را بر دوش خود حمل می کنیم. بر دوش نحیف و ظریف خود. دیگر می دانیم که تنها یک حقیقت در این زندگی وجود دارد و آن هم مرگ است. بقیه اش فقط بازی با کلمات و مسخره بازی و بیهوده بافی ست. دیگر می دانیم که از شهوت تا شهود، از هوس تا عشق، از زن تا زخم، از درد تا درمان و از دلتنگی تا مرگ راهی نیست. بی فاصله. در آغوش هم....
.
.
.
حال، در زیر بارانی که شروع به باریدن کرده، در این شهر متروک و در این زمان منفور سکوت می کنم، چشمانم را می بندم و به متانت و یک سرسپرده که در مقابل فراموشی تعظیم کرده از روزی به روز دیگر وارد می شوم...
.
.
.
مرگ در دستان ات، در دستان ات که بوی خون و خاک و باران و تاریخ می دهند آخرین چیزی ست که هوس آزمودنش قلبم را می آزارد ای جانم تصدق خنده هات. مرگ در دستان ات...
چرا، چرا حالا که اینقد دریا شدی برام، منُ غرق نمی کنی توو خودت؟...
تعداد کمی هستن که به صورت شاعر به دنیا بیان. تعداد کم تری هم که شعر محض باشن. ولی تو هم شعری و هم شاعر. لایک. خوشت اومد جانم تصدق خنده هات؟ هوم. اینُ یادم بنداز. بعدا بلند بلند بخون اینُ واسم. تو هم شعری هم شاعر و من حتی کلمه هم نیستم. اوهوم...
زن که نباید اینقد اردیبهشت باشه. زن که نباید موهاش اینقد بوی بهشت بده. زن که نباید اینقد تنش ترجمان شهوت باشه. زن که نباید لباش اینقد سرخ باشه، اینقد شیرین باشه. زن که نباید اینقد تداعی سرو باشه قدش. زن که نباید اینقد موهاش رو توی باد به اهتزاز در بیاره...
کارملیتا گفت چقد دوست داری؟ گفتم به اندازه نوشتن، کلمه، نرمای آغوش گرمت و سیگار ناشتای اول صبح...