اندوه زشت ترش کرده بود. گذر سال ها و آن همه رنج. تلخی ها را چروک دل خوش کرده به پیشانی اش، کبودی هراسناک زیر چشمانش عیان می ساخت. عریان و عیان. قلبش چاک خورده بود. از آن همه رفته و ترک کرده. خودش گفت که پیوندش را تمام چیزهایی که دوست داشته قطع کرده است. حتی از شعر و کتاب و فیلم، از دوست داشتنی ترین هایش هم بریده بود ولی باز هم... باز هم برایم دست تکان می داد و می خندید دیوانه. باز هم لبانش به دعای امید برایم می جنبید. نمی دانست که مدت ها قبل، مدت های مدید قبل آخرین عشق بازی ام را با امید کرده بودم و آن را به دست دیگران سپرده بودم و برای این وداع سهمگین اشک هم نریخته بودم. نمی دانست که ناامید نمی جنگد. تلاش نمی کند. تقلا هیچ... روزی، بی محابا، آرام شمشیر و سپرش را می اندازد زمین. حلقه می زند در خودش. دمخور تنهایی می شود. چیزی تحریکش نمی کند. زیبایی. دیوانه گی. دیوانه ای حتا... نمی بیند. نمی بیند در این جهان. نمی دانست که آدم ناامید بیش تر از دیگران با خودش، بیش تر از خودش با خاطراتش، بیش تر از خاطراتش با از دست داده هایش حرف می زند و ور می رود و زندگی می کند. از تمام جهان دست می شوید و در جهنم خودش که اولین هیزم هایش را خودش جمع کرده بر می افروزد و می سوزد. نمی داست که آدم ناامید دنبال ابراهیم شدن و بودن، دنبال فراغت و آسودگی آن سوی آتش، دنبال گل و گلستان، دنبال هیچ چیز نمی گردد. نمی دانست که آدم ناامید روزی به خود می آید و می بیند که طناب را بر گردنش افکنده و دارد در آن خفقان بهت آور بی ارعاب شعر الوداع می خواند: خداحافظ چهار فصل. خداحافظ هفت قاره. خدا خورشید گرم. خداحافظ دریای سرد. خداحافظ ستارگان بی شمار. خداحافظ ای عزیزان دوست داشتنی و نداشتنی ام. خداحافظ کوچه های تاریک. خداحافظ صداها، سمفونی ها، شعرها، شب ها، شراب ها، سیگارها، کتاب ها... خداحافظ خداحافظ خداحافظ... نمی دانست...