تویی که تمام روزهای من بودی و من بعد از تو، روز ندارم. تویی که تمام شبهای منی، تمام شبهایِ پر از درد. غوطهور شدنهای طولانی درون جوشابههای مالیخولیا. روحِ سرگردانِ پر از زخمِ خیره به ماه، به ماه ترک خورده، به نیمهی تاریک ماه ترک خورده. پس از تو رنگ لبخندهایم را از یاد بردهام و به هر چیزی، هر طناب پوسیدهای دست بردهام تا که پناه باشد. تا که مأمن. تا که آرام شوم. تا که آرام گیرم. تا که برای فراموشی اما یک جایی تاب نیاورده است آن چیز و آن طناب. چه فرقی دارد آن چیز الکل باشد یا گُل؟ میان سردرد حاصل از خوردن الکل و اشمئزازِ پس از استفراغ حاصله از کشیدن گُل فرقی است؟ فرقی نیست اینجا میان آدریان و نامجو و شوپن؛ که هرکدام پرسوزتر گوشت را بخراشد، رد عمیقتری از زخمت را به آغشتگی نمک خواهد رساند. هرچه بیشتر امتحان میکنی، بیشتر به بیهوده بودنش پی میبری. هرچه جدال و نگاه میکنی کماکان در پسین، در پسترین، در اولیترین نقطهای. هیچ چیز از بین نرفته است. چیزی را نتوانستهای پاک کنی یا حتا به خودت بقبولانی. هیچ خیال جدیدی را مجال وقوع ندادهای. با آن که میخواهی. با آنکه دلت میخواهد. خسته و دلزده، هنوز زنی، چهره گم کرده در مه، پا انداخته بر روی دیگری، سیگار را میان انگشتانش میچرخاند و تو نمیتوانی چشمانش را ببینی و بشناسی؛ و تو هر بار قاطعتر از قبل، یقین میکنی که لبخندش از تو نخواهد رفت. خون منتشر در رگهایت خواهد بود. جریان خواهد داشت و تو را به زندگی وادار خواهد کرد. برای آنکه هرگز از خاطرم نروی، تمام درختهایی را که تو را از خاطر بردهاند از ریشه بیرون میکشم. برای آنکه دردت را زنده نکه دارم، شاخههای آرام گرفته از دردت را از جای میکَنَم. برای نافراموشیات تمام لحظههایی را که به فراموشی تو برخاستهاند، تباه میکنم و میدانم و میدانم و میدانم که چنان مردی ناتمام در پشت دربِ خانهات، از انتظار خواهم مُرد؛ تا تولدِ مردانِ ناتمامِ دیگری...