بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

۱۳ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

103

ورد. از این کلمه خیلی خوشم می‌آید. آسان بر زبان می‌‌آید، کم جا می‌گیرد، ریزه‌میزه است، به ظاهرش نمی‌خورد اما گاه کارهای محیرالعقولی از آن سر می‌زند. مرا راحت می‌کند، سبک می‌کند، خالی می‌کند، لابد همان‌طور که هرکس دردهای مخصوص به خود دارد، وردهای خصوصی نیز دارد. مثلاً این چند روز گذشته ورد من «دیگر نه مرگ خوب است و نه زندگی» بوده. شب‌هایی هم که خواب به چشمانم نمی‌آمد گاه با خودم زمزمه‌ می‌کردم: «دردست در دست». بدی ورد این است که آدم نمی‌تواند به کسی بگوید ببین ورد این روزهای من این است یا بوده است. آدم با دیگر آدم‌ها فوقش درباره‌ی آب‌وهوا و قطعی برق و فوتبال و این‌جور چیزهای بی‌اهمیت یا کم‌اهمیت حرف بزند. کو اهل دلی که آدم بتواند با خیال راحت به او بگوید این روزها ورد من است، ورد من است که «فقط دلتنگ توام و آن روزهای پاک کودکی‌ام» و نگران نباشد که به او انگ دیوانه بودن بزنند؟ شاید به همین دلیل است که کم‌کم خود آدم هم وردهایش را از یاد می‌برد و نمی‌خواهد به یاد بیاورد که چه دردهایی را با چه وردهایی تاب آورده است؛ چه ورد نیز مثل درد پس از مدتی تازگی خود را از دست می‌دهد و «هنوز می‌سوزد» جای خود را می‌دهد به «حالا نه، دیگر نه»... 

۲۸ آبان ۰۳ ، ۲۳:۱۲ ۱ نظر
آ و ب

102

اما من که اهل کتمان و انکار و طرد و رد نیستم، سخت یا آسان، کنار می‌آیم، کنار می‌روم، می‌پذیرم، می‌آموزم، هضم می‌کنم، پس می‌اندازم و ادامه می‌هم، هرچند غافل نمی‌شوم از تلنگر غریب «بدجور از چشمت افتاده»، هرچند در جواب خوبم «اما اصلاً خوب به نظر نمی‌رسی» را به رخم می‌کشند، هرچند می‌دانم که این نفرین کهنی‌ست که جدال با نامهربانی خود آدم را هم نامهربان می‌کند، من که اهل ویرگول و نقطه‌ویرگول و این‌جور خزعبلات نیستم، نقطه می‌گذارم و خلاص...

۲۳ آبان ۰۳ ، ۲۳:۱۵ ۰ نظر
آ و ب

101

با صراحت این جای خالی و همین تلخی و تندی، پس از گذر ایام که روزها به کلمه‌ها ختم و در آن‌ها خلاصه می‌شوند، نمی‌دانم کی، همین در یادم خواهد ماند: آن روز ابری بود، مه آرارات و بایرام‌گل را در بر گرفته بود، مدت‌ها پس از کاهش سیگار در یک روز نزدیک به یک پاکت دود کردم، از داد و بیداد صدایم گرفت، سردرد امان نمی‌داد، و چیزی شکست، چیزی شکست که دیگر نمی‌پیوست، تا آستانه رفتم اما نتوانستم دستگیره را بگیرم و بچرخانم، آن سو گرداب بود اما آن روز نمی‌دانستم...

۱۴ آبان ۰۳ ، ۲۲:۵۵ ۰ نظر
آ و ب

100

من این کتاب را چند بار رها کرده و دوباره به دست گرفته‌ام. گاه آن‌قدر خسته‌کننده می‌شود که لایش را نبسته پرت می‌کنم به یک گوشه و گاه خطی از آن مرا از من می‌گیرد، پوستم را می‌درد، به خونم می‌ریزد و با من می‌ماند. من نمی‌خواهم این کتاب را بخوانم. من کتاب دیگری برای خواندن ندارم. من این کتاب را می‌خوانم...

۱۴ آبان ۰۳ ، ۲۲:۵۱ ۰ نظر
آ و ب

99

چون دروغ گفت و پس از آشکار شدن دروغش پرروبازی درآورد و فهمیدم که در آستینم مار پرورش داده‌ام، در جواب به دوست نکته‌سنجم فروغی بسطامی...

۱۲ آبان ۰۳ ، ۲۳:۲۰ ۰ نظر
آ و ب

98

حرفی برای گفتن نمی‌یافتم و نامت را تکرار می‌کردم اما هیچ چیز تغییر نمی‌کرد. اسیر بودم هنوز، نه اسیر تو، که اسیر توهم واژگان...

۱۲ آبان ۰۳ ، ۲۳:۱۱ ۱ نظر
آ و ب

97

دیگر کم‌کم دارم می‌شوم عین این فیلم‌بازانی که در طرفداری از فیلم محبوب خود سر از پا نمی‌شناسند و از دیدنش سیر نمی‌شوند و هر عکس و ویدیو و آهنگ و گیف مربوط به آن را گرد می‌آورند و تا بیکار می‌شوند، به سراغشان می‌روند و دیداری تازه می‌کنند. واقعاً که آدم هر چه را ریشخند و تمسخر کند به سر خودش هم می‌آید. من چقدر به حال این‌‌جور آدم‌ها می‌خندیدم و می‌گفتم بابا حالا این‌قدر اغراق هم خوب چیزی نیست، فوقش یه اثر هنریه دیگه. اما بیا و ببین که امروز ویدیویی از آقای مایکل کورلئونه دیدم و دین و دل از دست دادم و علامت زدم تا ذخیره‌اش کنم. افزون بر عکس‌هایی که سال‌های قبل لابه‌لای دیگر عکس‌ها از فیلم‌های مختلف، از ایشان و پدرشان نگه داشته‌ام، این سومین ویدیویی‌ست که می‌خواهم از پدرخوانده ذخیره کنم. پس می‌توان گفت این مرض هنوز چندان پیشروی نکرده و می‌توان با اندکی خویشتن‌داری جمعش کرد. سوای پایان اولی که در غشل تعمید است و دارد سوگند می‌خورد که از شیطان پیروی نکند و همزمان افرادش مشغول قتل دشمنانش، پایان دومی برایم غم‌انگیزتر است: همانجایی که در روز تولد دون ویتو، با سانی و فرودو و تام دور میز نشسته است و به‌رغم درخواست پدر برای شناساندن او به صورت سیاستمدار و دولتمرد و دوری از بنگ‌بنگ و گنگ‌گنگ، اعلام می‌کند که برای اعزام به جنگ نام نوشته است. سانی با خشونت ذاتی و مادرزادی‌اش ناسزا بارش می‌کند؛ تام، همان‌گونه که از یک وکیل انتظار می‌رود، دنبال چرایی است؛ و تنها فرودو است که بی‌هیچ سؤالی و بازخواستی و ناسزایی، دست دراز می‌کند و تبریک می‌گوید. همان فرودویی که بعدها به مایکل خیانت می‌کند، همان فرودویی که بعدها مایکل لب بر لبش می‌گذارد که می‌دانم کار تو بوده، تو دلم رو شکستی، فرودو. همان فرودویی که درخواست مایکل را برای فرار با او پس می‌زند. همان فرودویی که مایکل پس از تکمیل مسخ شیطانی‌اش در کمال خونسردی دستور قتلش را صادر کرد: دریاچه، یم و قلاب، آبی بی‌کران و تق. همانجا که سانی و فرودو و تام به استقبال دون ویتو می‌روند و مایکل می‌نشیند و آرام به سیگارش پک می‌زند، یاد تنهایی استراتژیک را در من زنده می‌کند. در واقع شاید اگر بخواهیم جور دیگری به قضیه نگاه کنیم، این مایکل مثل ایران همیشه تنها بوده، یار و یاوری نداشته، نه همدلی و نه غمگساری. سانی که مرد، پدر که مرد، فرودو که آن‌جور توزرد از آب درآمد، تام هم که بلندپروازی‌هایی‌اش را باور نداشت و به بزم و تخت بیشتر علاقه داشت تا رزم و جنگ. به اینجا که می‌رسم، روی ضربدر کلیک می‌کنم، بلند می‌شوم، می‌روم کنار پنجره، خدا را شکر می‌کنم که مسموم نشده‌ام و فیلم‌باز نیستم وگرنه خدا می‌داند باید با چند شخصیت هم‌دردی می‌کردم و در زیر پوست آن‌ها می‌رفتم تا ببینم چه کشیده‌اند که به اینجا رسیده‌اند...

۱۱ آبان ۰۳ ، ۲۳:۰۰ ۱ نظر
آ و ب

96

اندوه‌ربا

۰۷ آبان ۰۳ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر
آ و ب

95

که لباسی از بی‌تابی بر تن داشتی و لبانی ترک‌ترک از بی‌آبی، روزی روزگاری...

۰۶ آبان ۰۳ ، ۲۳:۳۴ ۰ نظر
آ و ب

94

دیدار به هلپسونت...

۰۶ آبان ۰۳ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر
آ و ب