با گناهکارترین دست ها در تاریک ترین معبد می پرستمت تا...
از جنس خودم است. از جنس تمام شب هایی که مرا به بیداری کشیده است. از جنس تمام سیگارهایی که دودش چشمم را آزرده است. از جنس تمام روزهایی که به صلابهی انتظارم کشیده است. از جنس تمام راه هایی که به بن بست ختم شده است. از جنس تمام نگاه هایم که به سکوت دعوت شده است. از جنس تمام سوختگی هایم، از جنس تمام نجواهای بی اراده ام. از جنس تمام تمام دلتنگی های بی فایده ام، قهقهه های بلندم. از جنس تمام کلماتی که تنهایی ام را به نظاره نشسته است. از جنس تمام نام هایی که بر دوشم حمل شده است. از جنس تمام زخم هایی که خندیده اند. او از جنس خودم، از جنس من ،او خود من است...
به حرمتِ تمامِ حرف هایِ ناگفته ام کمی بیا، کمی بنشین، کمی بخند...
که مگر نام تو را ذکر می کردند در تمام معبدها تمام عابد ها در تمامی زمان ها...
بعضی از بوسهها همیشه پنهانی، بعضی از عشقها همیشه محال و بعضی از زخمها همیشه تازهاند...
حالا تمام کوچه ها بن بست، تمام سال ها زمستان و تمام پرندهها بی بال...
می دونه قضیه چیه جانم تصدق خنده هات؟ اینه که تموم زیباییا و دیونگیا و رویاها و اون چیزی که بهش میگیم زندگی با تو به دورترین جای دنیا کوچیدن. من دیگه کم آوردم. من دلیلی واسه ادامه ندارم خیلی وقته عزیزم، عزیزترینم...
انگار پیراهن هایی از آتش پوشیده ای و بی تفاوت به سوختنت این چنین سرد و سخت و سفت و سنگین و سربلند قدم برمی داری و انگار نه انگار...
از تو، از بیخبری ام از تو، از انتظارم برای تو، از ناتوانی ام در مقابل تو متنفرم...
+ از تمام کلماتی هم که برای تو...