شاید همه بتوانند بدانند و بفهمند ولی مطلقا هیچ کس درک نمی کند، مطلقا هیچ کس نمی تواند که درک کند...
شاید همه بتوانند بدانند و بفهمند ولی مطلقا هیچ کس درک نمی کند، مطلقا هیچ کس نمی تواند که درک کند...
تداعی شدن خاطراتی که در آن تمام لبخندها محو، تمام دیوانگی ها بی ارزش و تمام دوستی ها به شکل دشمنی به چشم می آیند...
آلوده بودم به تو
چون بتی به پرستش
چون زاهدی به گناه
چون شرابی به مستی
چون ستاره ای به نور
چون لبی به سرخی
آلوده بودم به تو، به گناه تو...
ما همگی طرد شده ایم. ما همگی به دنیای درون خویش تبعید شده ایم. ما همگی گناهکاریم. ما همگی از بهشتی رانده شده ایم که بوی سیب هایش را به یاد نمی آوریم. ما همگی بر پیشانی داغ داریم. نشان داریم. داغ قابیل را. ما همگی فرزندان قابیلیم...
شاید هم گذشته زنی است با ناخن های جذاب لاک زده بلند زیبا که می خواهد صورتت را چنگ بیندازد...