کوری به کری گفت بسیار زیبایی...
برای آخرین بار لیوان هایمان را به هم کوبیدیم
سیگارهایمان را روشن کردیم
و در آغوش همدیگر آرام گرفتیم
از دنیا، زندگی، خدا، شیطان، عشق و شهوت عبور کردیم
در چشمانمان قطره اشکی
در گلویمان بغضی
و در قلبمان خنجری تیز
اشک گونه هایمان را می خراشید
بغض گلویمان را
و خنجر، خنجر زلال، قلبمان را شرحه شرحه می کرد
فریاد شب را شنیدیم
اشک آسمان را دیدیم
سوار بر بال های سیاه زمان
تا آن سوی ابدیت پرواز کردیم
از فرداها، رویاها، رنج ها، زندگی ها
بی خبر بودیم
من تو را از خزان ها دریغ کرده و به بهاران سپردم
تو مرا در بن بست ها و بی راهه و پس کوچه ها رها کردی
به پایان سلام کردیم
و آغوشمان را برای جدایی گشودیم
شکستیم، رنجیدیم، بلند شدیم و ادامه دادیم...
زیبایی دیوانه است. زیبایی می آزارد. زیبایی زخم می زند. زیبایی تو را ذره ذره از زندگی می اندازد...
زیر بعضی چشم ها همیشه کبود و روی بعضی پلک ها همیشه خیس...
.
.
همیشه همیشه همیشه...
آیینه ها دروغ می گفتند، باران ها بی امان می باریدند، تو نمی آمدی و مادرم می گریست...
جنگم با دنیا تمام شده اما جنگم با خودم هنوز نه...
لعنت بر ناصریه، جلجتا، چوب ،میخ، تاج، صلیب، نجاری، لعنت بر زخم...
باید زودتر از نوستالژی به تو می رسیدم. زودتر از بهار به گل، زودتر از باران به درخت، زودتر از جدایی به زیبایی. باید به تو می رسیدم، زودتر از مرگ به زندگی...