از مشتی کاهِ اشک و لبخند نباید کوهِ خاطره ساخت...
آه که اگه عادت کردنت نبود، این عادت کردن لعنتیت. آه که اگه می تونستم عمرم رو بینِ رخوتِ دقایقت هدر ندم...
ببین،خیلی سادس. با پشتِ دستِ داغ کردت، اشکِ گوشه یِ چشمت رو پاک می کنی و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...
دوباره شب شد و من در کنار پنجره به انتظار آمدنت ایستادم. دوباره شب شد و دود سیگارم در سیاهی شب تا ماه پرواز کرد. دوباره شب شد و اندوه کلمه. دوباره شب شد و من به دنبال مرهمی برای لب های زخمی ام گشتم که از بوسه های کاکتوسی به یادگار مانده است. دوباره شب شد و من آخرین تکه های امیدی که با آخرین ته مانده جیبم خریده بودم را در سرتاسر اتاق پراکندم. دوباره شب شد. دوباره یک شب دیگر به بد قولی هایت اضافه تر شد....
اگه نمی بوسی برو. اگه نمی ری حرف بزن. اگه حرف نمی زنی اون پنجره رو باز کن. اگه پنجره رو باز نم کنی واسم قهوه دم کن. اگه قهوه دم نمی کنی منو از خواب بیدار کن. اگه بیدارم نمی کنی تو خواب منو ببوس...
به یه جایی می رسی که از نفس کشیدن و سگ دو زدن خسته می شی. همونجا باید همه چی رو بوسید و گذاشت کنار...