آدمی همین است. گاهی لازم دارد که برای ادامه زندگی، بعضی زخم ها را پشت سر بگذارد و فراموشش کند و بعضی دیگر را با شدت و حدتی بیش تر از روز اول همیشه در جلوی چشمان خود داشته باشد...
آدمی همین است. گاهی لازم دارد که برای ادامه زندگی، بعضی زخم ها را پشت سر بگذارد و فراموشش کند و بعضی دیگر را با شدت و حدتی بیش تر از روز اول همیشه در جلوی چشمان خود داشته باشد...
من از روشن کردن سیگار، از گم شدن در میان جمعیت، از بیهودگی لحظات انتظار، از تمام درختان این شهر، از گل هایش، کلاغ هایش، آدم هایش، از بوسیدن صورت کسانی که گاهی نمی توانم آن ها را بشناسم، از خیره شدن به آسمان، من حتی از تو هم خسته ام ماه...
تو هیچ وقت دوستش نداشته ای و این حقیقتِ هولناکی ست که عاقبت یک روز قلبش را از کار خواهد انداخت...
بوی ترنج داشت می پرید. از لبخندش، دستانش، نگاهش که امتداد چشمانت بودند...
قرار بود چیزهای زیادی بگوید. متوجه شد که کسی نخواهد فهمید. ساکت شد. خواست بدود و دور شود. به یاد آورد که کسی منتظرش نیست. باز گشت. هیچ کس نفهمید...