به وجود عشق، اصالت سیاهی و زیباییِ چشمات ایمان دارم...
به وجود عشق، اصالت سیاهی و زیباییِ چشمات ایمان دارم...
کافه ریزوتو؟ و سوار می شوی. با سرخی غمناک ماتیکت. با گل های پرپر شده ی شالت، با افوریای همیشگی ات و با آبی شهوتناک سوتینی که دروغ مانتوی سفیدت هرگز نمی تواند پنهانش کند. همین ها برای در یاد ماندن کافی هستند؟...
با رنج هایمان بیدار می شویم. با خاطراتمان زندگی می کنیم. به شراب ها پناه می بریم و با بت ها هم آغوش می شویم...
آیا در میان گناهانت مجالی برای ارتکاب من مانده است؟...
بازگشته. چونان مسیحی که دوباره زنده شده باشد...