دوزخ پرستیدنی...
سراغت را چرا من نمی گیرند؟ کوچه هایم از شهر تو خواهد گذشت؟ فراقم وصالت را خواهد دید؟...
+ تلخ تر از جمله اول سراغ داری؟...
چنبره می زد در خودش. تقلا نمی کرد. تلاش نمی دانست. از جنگیدن دست برداشته بود و با تمام وجود ناامیدی را در آغوش گرفته بود...
برای گل های کوچکی که بر روی زخم هایت باز شده بود کلمات من چقدر حقیر، چقدر شرمنده بودند...
و هم چنان که من در میان این برهوت مبهم در پی یافتن پاسخی برای سوال های بی جوابم بودم و با نوازش زخم هایم نفس می کشیدم و ادامه می دادم، تو با فوت کردن به شمع ها و شکستن کوزه ها، خسته تر از برگ سبز درختان و بی هدف تر از باد گرم تابستان هم چنان می خندیدی و می زیستی و نمی دیدی ام...