آدما حق دارن دوست داشته باشن از بعضی باتلاقا نیان بیرون. چون بعضی باتلاقا دوست داشتنی ان...
آدما حق دارن دوست داشته باشن از بعضی باتلاقا نیان بیرون. چون بعضی باتلاقا دوست داشتنی ان...
شبیه یه فریاد بلند از جم آدریان، یه بند شعر کوتاه از نزار، یه نقاشی تند از فریدا و یه سکانس آرام از جیلان هستی. زیبای زیبا اما لمس نشدنی...
خبرت را خواهم گرفت. از فانوس های خنک، از سپیدارهای کوچک...
_ چیه دستت؟ +سیگار. _گفتی هیچ وقت نمی کشم. +گفتی هیچ وقت نمی رم...
میدان ساعت بود. زمستان بود. آفتابی نبود. آسمان، آسمان آبی نبود. از سرما می لرزیدم. از سرما می لرزیدی. دستانم را باز می کردم. دستان را باز می کردی. از آغوشت خون می چکید. زمستان و خاطراتش مرا خواهد کشت...
کجاست بوسه گاه گرمت؟ کجاست پناهگاه آغوشت؟ کجاست تکیه گاه بازویت؟...