بنویس. کسی که دل و جرأت یک بار را نداشت، ذره ذره و تکه تکه انجامش میداد و وحشت و ترسش از آن، که او را میفشرد، کم نمیشد که هیچ، در کوچکترین تکهاش هم با ابهتی به بزرگی کل واحدش، او را وا میداشت تا روزهایش را با نفرت و نفرین آغاز کند و با پشیمانی از انجام دادن به سرانجام برساند. میان این آغاز و پایان را، توبهها، تصمیمهای لرزان و قسمهای خشک و خالی پر میکرد. به اینجا که رسیدی کمی فاصله بده و نفس بکش. کشیدی؟ از چیزهای فراوانی لذت میبرد. همانطور که از چیزهای فراوانی که درد، نه، زجر میکشید. بر بیهودگی اصرار میورزید-بیآنکه علتش را بداند. بر چشم بستن اصرار میورزید و علت این یکی را میدانست. در گوشهای از خویش، ترانههای تبعید و رنج میخواند و در دیگر گوشهاش، لحظه و لذت، همتراز هم به پیش میرفتند. شلخته و درهم، به خیلی چیزها فکر میکرد و این به درستی معنی به هیچ چیز فکر نکردن میداد. شناختی کلمنتاین؟...