تو را اشتیاق کشف مدام و قهقهههای بلند و شور تپنده در تمام دقایق، شیرجه در اقیانوسی که خستگی را میمیراند...
مرا زندگی کردن در درون دایره و خزیدن در خود و دلآشوبههای به وقت انتظار، پارو زدن در میان بیابان...
تو را اشتیاق کشف مدام و قهقهههای بلند و شور تپنده در تمام دقایق، شیرجه در اقیانوسی که خستگی را میمیراند...
مرا زندگی کردن در درون دایره و خزیدن در خود و دلآشوبههای به وقت انتظار، پارو زدن در میان بیابان...
در حکم نفس گرفتن است. همان یک "آن"ی که سرت را بالا میآوری و با تمام توان داشته و نداشتهات نفس را فرو میدهی و دوباره برمیگردی به جایی که بودی. به آنجا که تعلق داری. عمق. قعر. ته. مشغول سر و کله زدن با مارماهیها و خارماهیها و ارهماهیهایی که میدانی هر چقدر هم تلاش کنی، باز هم تکهای از تو را به دندان خواهند کشید و تنسالم به شب نخواهی رسید. غنمیتی که تاوان بودن در کنارشان باشد باید. سالم نخواهی ماند. سالم ماندن نمیتوانی. جای دندانهایشان، عفونتی چرکین و بدبو را در تنت ایجاد خواهند کرد و در بیبرگشت- لحظهی عصیان علیه جهالت نداشته و درک حالا به دستآوردهات، با چاشنی عجز تکهای از تن دیگری زیر دندانت، لذت قدرت- این سرابترین- را به تو خواهد چشاند...
ضمیرها مرجعهایشان و فریادها مخاطب و کلمات معنییشان را گم کردهاند. چند سال است که همیناند. چند سال است که همینم. احمقی که نمیداند از چه را برای چه با که برای که میگوید. این زندگی ایدهال بازندههاست. به تکرار زندهام. با تکرار زندهام. از تکرار زندهام. برای تکرار زندهام...
شات الکل پریدهای که دلش لک میزد برای مست کردن و زورش نمیرسید...
تو نیومدهای که سر بزنی، اومدهای واسه لذت بردن. لب باز نمیکنی به قصد پرسیدن حال، به دنبال حرفی هستی تا بتونی زخم زبانت را بزنی. طبیبوار قدم برداشتنی برای ریختن زهر. من مقاومت نمیکنم. من مقابلت واینمیستم. برعکس با تمام وجودم، میخوام عیشت کامل شه. راضی بشی. حداقل به زحمت اومدنت بیرزه. پس خوب نگاه کن. دقیق شو. لحظهی کوچکی را هم از دست نده. ببین چه خوب غرق در لجنم. دست و پام رو ببین که چه قدر خسته است از تقلا. ببین نا ندارم. ببین نایی نذاشتن برام. خوشحال باش از این فلاک کشدار. سرخوش از این عجزی که توش گیرم انداختن. اونقدر بخند تا تیزی دندونای سفیدت تنه بزنه به دندون سگ شکاری که بوی لاشه رو شنیده. خوبه. حداقل کارکردی دارم توو این دنیا. زبونانه و ذلیلانه حتا. راضیام. تقصیر هیچکسم نیست. که اگه بودم فرقی نمیکرد. ارضا که شدی و از گیجی به دست آوردن لذتی که طالبش بودی، برگشتی به دنیای انسانهای پست بی همه چیز، برو. درم ببند پشت سرت. نه قراره کسی بیاد نه قراره من جایی برم...
فرق داشت تحمیل با تحمل. فرق داشت صادق بودن با خر کردن خودت. فرق هست بین بلند بودن قد با کوتاه بودن دیوارای دورت. فرق داره گناه ندیدن رو به تاریکی نسبت دادن با نداشتن چشم. نفهمیدی. نفهمیدی که فرقی هست بین اونی که خودش رو میسپره به آب با اونی که میخواد خودش رو غرق کنه...
سختتر از راه رفتن بر روی خرده شیشه، فرو کردن میخ در دست و انداختن خود در آتش...
مینازی به اینکه هیچ بادی نمیتواند تو را از جای برکند و بشکندت. غرهی به این که جفای خزان را تحمل میکنی. شکستن تو را هم خواهیم دید در هنگام لمس او که از جنس خودت است و قصد جانت را کرده است و تو نخواهی توانست مقابلش مقاومتی نشان بدهی...
دقایق آخر غروب که شب میخواد بشه اما هنوز تاریکی کامل نیست و اندک روشناییای مونده، خانه به نحو غمانگیزی به تاریکخانهای شبیه میشه که دوست دارم خودم ظاهر بشم. با فاصلهای معین از تمام اشیایی که گمان شناختنشان را دارم، میایستم. چندان هم در تاریکی گنگ برایم آشنا نیستند. انتخابهایی که تا ساعتی پیش درست میپنداشتم در نظرم به غلطترین انتخابهای ممکن تبدیل میشوند. عزیزترین افراد زندگیام با حرفهای احمقانهای که میزنند، امکان هرگونه ترحمی را از بین میبرند. تمام علائقم از فرط سادگی، رنگ میبازند و مضحک به نظر میآیند. و به زندگی نگاه میکنم. بیمیل به بردن، رو کردن ورقهایی که در دستهایم دارم. دیر یا زود از دست خواهم داد. برد و باخت مهم نیست. مهم تاب آوردن است. تا لحظهای که صاحب بازی، صدایم کند و بگوید بیرون برو، ماندن و ادامه دادن است. در تاریکروشنای خانه، خیال و واقعیت به هم میآمیزند. من لال، با توهم از دست دادن زبان، نداشتن دهان، از بین رفتن حافظه و به ته رسیدن کلمه، نظارهگر عبور آرامَش میشوم. زل زده به این تاریکیِ هر لحظه زیاد شوندهای که در آستانهی ظهور کامل، مادر سر برسد و با "چرا در تاریکی نشستهای؟" نور را به داخل خانه بتاباند....
"کاتیوشا، سعادت را در کم بجوی. از هر چیزی به کمش بسنده کن. آدمهای کم. اشیای کم. زندگی کم. قناعتی که تمام تلاشها و حرصها و رشکها را به محل واقعی خود سوق دهد؛ بیارزش. آنجایی که با خودبسندگی، به درمان خودت برخیزی و خود مرکز جهان خود با پیرامونِ هالهواری که اگر نه بیتأثیر، کم تأثیرت از آنکه بتواند قدمهایت را در راه برگزیده، سست کند. هر لحظه آماده برای تمام شددنی که میتواند در هر لحظه اتفاق بیفتد"...