تو از ناامیدی حرف نزن. حق حرف زدن از این یک مورد را برای من نداری. برای منی که هر بار به امید سیاهبوسهای که بر لبانم نقش خواهد بست، بیدار میشوم و شب با خسران چشم میبندم...
تو از ناامیدی حرف نزن. حق حرف زدن از این یک مورد را برای من نداری. برای منی که هر بار به امید سیاهبوسهای که بر لبانم نقش خواهد بست، بیدار میشوم و شب با خسران چشم میبندم...
این چیزها را از کودکی چپاندهاند توی ذهنمان. به خوردمان دادهاند و ما هم باور کردهایم و داشتهایم. بدون اینکه بفهمیم زهر است که باید بالا بیاریم و بیرون بریزیم. "پایان شب سیه سپید است". "دیو چو بیرون رود فرشته درآید". این نیز بگذرد". نگفتند که شب میتواند آنقدر طولانی شود و محکم که تمام عمر آدمی را ببلعد و تا چندین نسل را درگیر کند و منشا تباهی شود و روزشان را درگیر کند و قصد تمام شدن هم نداشته باشد. نگفتند که پایان بدی، آغاز خوبی نیست. این دیو هم بیرون برود، شاید آن که داخل میشود چه بسا دیوسیرتی بدتر از او باشد؛ هرچند در زبان همان دشنامها و فحشها و بدگوییها به دیو و دیوسیرتی. نگفتند که بعضی از چیزها اعتنایی به گذشتن و در پشت سر گذاشته شدن، ندارند. آدی که کور میشود تا پایان عمرش دیگر کور است و عاجز از دیدن دنیا. این چه حرفیست که میگذرد؟ ندیدن تمام آن تاثیرات اتفاقات مهیبیست که همیشه میمانند و ریشه میکنند و میوه میدهند. گیرم تلخ. گیرم بد. نه. به ما دروغ گفتهاند و با دروغ بزرگ شدهایم. این فریب است که دعوت به امید بیهوده بکنی و داستان ببافی و با صورتیِ کمرنگت بیفتی به جان دنیا که ببینید چه چیزهای خوبی در دنیا وجود دارد. وارونه نشان دادنیست که همیشه شر و خیری در میان باشد و تو مجبور به انتخاب. گذشتن، افیونیست که میبلعد و میکشد. بهتر که سیاهی شب را ببینم. شب است. تاریک است. گسترده است و احتمالا چند صد سالی طول بکشد...
Sen tecavuzcusunu seven, korkak, asaglik ve igrenc bir yaratiksin. Hicbir zaman senden bu kadar nefret etmemistim. Senin ustune outran adama karsi kucucuk de olsa bir dayanma gostemiyorsun. Ciglik atmiyorsun ve en kotusu de buna raziymis gibi delice guluyorsun. Oyle sessiz, oyle sakin, oyle dalip gimissin ki. Ah, keske gorebilseydin kendini o halde. Her sey yapmasina izin vermissin ve sonar da hicbir sey yokmus gibi eline bulanan kan lekesini yuzune cekiyorsun. Sanki kaderin boy,us ve senin elinden gelen ve yapacak bir sey yokmus gibi. Hic bu kadar igrenmemistim senden. Kelimeler kifayetsiz, botun sozler ve laflar bos. Saplanti. Sen butun yeminlerini unutmussun guzelim. Bu sen degilsin. Bu sen olamazsin. Benim tanidigim ve bildigim sen boyle degildi. Sen karsimda yerlere uzunan ve bu zayif yaratik degilsin. Benim bildigim sen, daima kendisiyle, dunyayla, insanlarla ve en onemlisi de kaderine razi olmayan bir insandi. Peki soyle bir tanem, bu soylediklerimin hangisi sende var? ne oldu dab u hale geldin cok merak ediyorum. Yazik. Bu kadar farki nasil kabullendin? Hic mi utanmadin? Hic mi vicdanin sizlamadi kendi haline? Ben artik boyle bir insanla beraber olamam. Ozgunum ama elmden gelen pek fazla bir sey yok. Sadece geride kalan gunler anisina, kendine gelmeni, o savasci ve daima hircin insane bulmani temmeni ederim. Cok ozgunum ama artik her sey bitti. Buyuk harflerle hatta, ARTIK HER SEY BITTI. Nokta.
در این دایره جای اغیار نیست. و این اغیار دلالت بر نسب خونی ندارد، بلکه مهمترینش از هم جنس بودن است که میآید و در برمیگیرد و یکی میکند. کسانی که آنچه از سر گذراندهایم ،کم و بیش سرنوشتی بوده که آنان نیز تجربه کردهاند؛ با همان تلاشها و ناکامیها و ملایمتها. میتوانی کنارشان بنشینی با خیال راحت و همه چیز را بر عهدهی الکل بگذاری. آنهایی که میدانند چه بگویند و کی بگویند و کجا لب بربندند. آنگونه بر دنیا و مافیها مینگرند که اگر چشمانشان را قرض بگیری برای لحظهای، نتوانی چیز جدید و جدایی ببینی. آدم را آنقدر میفهمند که میدانند خیلی وقتها، کاری از دست آدم برنمیآید. به دنیا دو دستی نمیچسبند که فکر کنند تا ابد الدهر زنده میمانند و آنچه برای قارون و اسکندر نماند، به آنها وفا خواهد کرد. رنج را درک کردهاند و عجز را چشیدهاند و استیصال را زیستهاند. من بندهی تمام این انسانهایی هستم که تمنا را برای نخواستن، چشم را برای ندیدن، گوش را برای نشنیدن، زبان را برای نگفتن و دل را نبستن، در خود دارند. با خود و خدای خود و دنیای خود و کنار آمدهاند و از هیچ چیز و کس طلبکار نیستند و از سنگی که هر روزه بر دوش میگذارند و بالا میروند، شکوهای ندارند. علیرغم تمام سختیها، شرمندهی صدای زندهی درون خویش، این در تلاش برای خواری خود در لحظات بیپناهی، نیستند و همیشه برای بهتر شدن و بودن تلاش کردهاند و با اطمینان از توان خویش، ابایی نداشتهاند از دادن یا ندادن، کردن یا نکردن و گفتن یا نگفتن...
گوش بده عزیزم. این سمفونی عظیم ویرانیست. این صدای شکستن استخوان است. این صدای فروپاشیست. این واژگون شدنیست بیبرگشت. این از بین رفتن است. این فریادهای بلند آوارگیست. نتها را ببین که چه خوب و هماهنگ ترس و هراسش از ناشناخته و قدم در مسیر ندیده را برملا میکنند. این صدای گوشت و پوست مشتاق به پیوستن به خاک است. به این صداهای رهای سرگردان گوش بده عزیزم. صدای پاشیدن آب و بوی کافور و پیچاندن کفن است. این صدای تابوت است. این ته است. پایان است. این صدای آرام انتهاست. این سکوت زیبای "شب عروس" است. گوش بده عزیزم، گوش تیز کن عزیزم، این صدای میخ نگاه توست که بر تابوت کوبیده میشود...
تو بگو ای مسافر برگشته از هر، از همه، از بسته و بنبست، دست به کجا بردن باید تا خاموش کردن چراغ شب را توانست؟...
... اما به نظرم زندگی کردن با حس کردن چشمانی دوخته شده که همواره آدم را میپایند و به یاد میسپارند و روزی به ما یادآور خواهند شد، فارغ از اضطراب یا اطمینانبخشیِ نگاهش، باید چیز ترسناکی باشد. نوعی اسارت ناخوشایند که به هیچ وجه نمیتوانی خودت را از سلطهاش آزاد کنی؛ مگر تو کی از هر بندی آزاد بودی که بتوانی خودت از دست این یکی خلاص کنی؟ حتی دستت نمیرسد که چشمانش را از کاسه دربیاوری و داغ یک لحظه ندیدن و نپاییدن را بر دلش بگذاری، با این نگاه پیوسته زایندهی همیشه در کنارت اما غایبش.
همهی تلاشهای آدمی انگار طی یک قانون نانوشته و دور بیهوده، به سان حرکتی بیفایده بر روی دایرهای چرخان، به نقطهی آغاز میرسد. به شکست. به خسته شدن. به از پا افتادن. به بریدن. نشدن و نخواهد شدنی که محکومی به آن. لحظات خوشی دوامی ندارند. طول نمیکشند. کوتاهتر از اینکه بتوانی مزهاش را حدس بزنی و بخواهی به طعمش پی ببری. یک جرعهی خفیف به اکراه تعارف شده که فقط در حد بودن و دیدن بتوانی تاییدش کنی. چیزی که ذهنم را میخارد، اینکه باید چند صلیب به دوشمان بگذاری؟ چند صلیب بدهیمان به تو را صاف خواهد کرد؟ میخ آجین شدنمان با تمام این زخمها برایمان بس نیست؟ ما از رنج تمام این غمها خسته شدیم و تو هنوز تازیانه بلند میکنی؟ اگر به چیزی ایمان داشته باشم، همین است. با بند بند وجودم. تمام تنم. دیوانهتر از هر وقتی. دیوانهتر از هر حرفی." لقد خلقنا الإنسان فی کبد"...