روی جایجای دستانش داغهای خودزنی سالهای جوانی خودنمایی میکند؛ لابد انگ روزهای پرشروشور سرکشی که پاکشدنی نیستند اما حالا نه جوان است و نه سرکش. همینطور که دارد از گاوی میگوید که پدرش در بچگی آورده بسته وسط خانه، میپرد به خاطرات تختخوابیاش. برای من که بیش از حد زننده و آوانگارد و اگزجره است. خداحافظی نکرده که دور میشوم و باران جوری خیسم میکند که انگار عدوات شخصی با من دارد، دارم به این فکر میکنم که این روزها سر تا پا اشتباهم: آدمهای اشتباهی، کارهای اشتباهی، حدسهای اشتباهی. انگار مهرهی مارم را از دست دادهام، خواجه...