از زخم هایی که بر قلبم گذاشته ای تاجی خواهم ساخت و آنقدر بر روی سنگفرش های جلجتا قدم خواهم زد تا مسیح بر من متجلی شود. حتی شاید او هم حروفِ اسمِ تو را بر لبانش زمزمه کند...
از زخم هایی که بر قلبم گذاشته ای تاجی خواهم ساخت و آنقدر بر روی سنگفرش های جلجتا قدم خواهم زد تا مسیح بر من متجلی شود. حتی شاید او هم حروفِ اسمِ تو را بر لبانش زمزمه کند...
تو خواهی آمد و و در آن لحظه، بی هیچ سخنی، نگاه هایمان رنج سال ها فراق را از تن بیرون خواهند آورد...
کاش همیشه نزدیکم بودی تا سرم را بگذارم بر روی شانه هایت و برای جنازه ی آرزوهای مرده ام گریه کنم. آه شمس. آه ای رفیقِ در غربت مانده یِ رنگ غروبِ گرفته یِ من... فاصله ها قاتلند. جاده ها، راه ها جانیانی هستند که زورشان به جدا کردن ما نخواهند رسید. ما دوباره همدیگر را خواهیم دید و تو در تاریک ترین ساعات شب در خلوت ترین مکان برایم تولد خواهی گرفت و من زخم هایم را از یاد خواهم برد...
برای نجات قناری ها، دست به دامان سلاخ می شید. واسه رهایی بره ها به گرگ التماس می کنین. آزادی رو از کسایی می خواین که قاتلان گل سرخن...
زندگی جای گفتن های "او خواهد آمد" با لبخند و دیدن های " او نمی آید" با اشک لست...
باران باران بخند که لب های خشکم در هوس گرفتن بوسه ای از لبانت، قرن ها با عطش هم آغوش شده اند...