پیامبران لبت را برای مرهم زخم های مقدس نگاهم روانه ساز...
پیامبران لبت را برای مرهم زخم های مقدس نگاهم روانه ساز...
بعضی چیزها در گلوی آدم گیر می کنند. گیر می کنند و می مانند. یک عمر هم می مانند. نمی توانی از دستشان خلاص بشوی. هر کاری کنی و به هر دری هم بزنی باز هم نمی شوند. یک عمر باید با آن ها زندگی کنی. خواه عشق باشد خواه سیاست. خواه شعر باشد یا سیگار. بر می گردی. بارها میروی و بارهاتر بر میگردی...
به شهادت شراب، به دلیل سیگار، به برهان گل، به گواهی ماه که اتاقم بی تو تاریک است...
چگونه می شود گذشته از آینده پیشی بگیرد؟ چگونه می شود مردی در سال ها پیش و از سال ها پیش، ترجمان احساسات اکنون من بشود؟ چگونه می شود در اشعار و اصوات مردی حال و آینده و گذشته خویش را به وضوح مشاهده کرد؟ نه. این ها نمی تواند اتفاقی باشد. باید خدایی باشد چون این کارها فقط از عهده خدایان بر می آید...
این باران های بی رحم، این بادهای یاغی حتی به شقایق های دشت هم رحم نمی کنند. چنان بر سرشان فرود می آیند که قامتشان را خم می کنند. این بادها و باران ها و بوران ها به گل های رو پیراهنت رحم خواهند کرد؟...