مرا در سیاهیِ جوهر زندانی کرد؛ سیاهیِ چشم تو و سیاهیِ چشم تو و سیاهیِ چشمِ تو...
مرا در سیاهیِ جوهر زندانی کرد؛ سیاهیِ چشم تو و سیاهیِ چشم تو و سیاهیِ چشمِ تو...
آوارهی صد صحرایی
دیوانهی صد لیلی
مجنونی و مجنون نیستی...
بت ها، آدم ها را دوست ندارند. آن ها هنوز عاشق شیاطین اند...
چرا، چرا می خواهم ببینمت حال که می دانم پایان هر دیداری، سرآغازِ فراقیست؟...
در تناسخ بعدیام، آدم خواهم شد و سیب را پس خواهم زد...
+ بی هبوط و علم، بی رنج و عشق...
زندگی تبدیل به شعری غیر قابل ترجمه می شود در دهان کودکی؛ اگر بگوید نقصان و اگر نگوید خسران...
تو با عشق زیبایی و با زخم زیباتر و با دیوانگی زیباترین...