از نام، از نفرین، از ناله...
آسمان ازآن من نیست. پرواز برای من نیست. دریا، پروانه ها، پرندگان برای من نیستند. باران برای من نیست. من مردی هستم که مستحق لمس کاکتوس ها و پالخت قدم برداشتن بر روی برف و لمس خاکم. بی قفس و در قفس. سفید و با سیاهان. رنج برای من هست. درد و یاد و آتش برای من هست. تمام تلخی ها برای منند. بهار، بهار ازآن من نیست. زمستان، سهم تنم از این دنیای کوچک است...
انگار چشمات رو باز کرده ای و یهو خودت رو وسط یه جزیره تک و تنها پیدا کرده ای. هیچ صدایی یا جوونوری که نشون بده تنها نیستی، توو دور و برت نیست. تو تنهایی. تنها با خودت. تنهای تنها. این روزا زیاد فکر می کنم. به گذشته، آینده و به گذشته بیش تر از آینده. به خنده های عیسا وقت حمل کردن صلیب. به به داوری های که به دار ختم می شن. به موسایی که عصاش دریا رو باز نمی کنه. به نوحی که کشتی نمی سازه. به حوایی که نمی خواد آدم رو فریب بده. جهان جای تلخیه. تلخ و سیاه و آدم بعد از یه جا هیچ دلیل خاصی واسه ادامه دادنش نمی بینه. این روزا همون آدم وسط جزیره ام. تک و تنها. من همون آدم، لباسام همون زمین جزیره و کل جهان اطرافم اون دریا. دلم ساحل نمی خواد. کرانه نمی خواد. آسودگی نمی خواد. می دونم تموم می شن این رزوا یه روز ولی تموم نمی شن این دردا هیچ وقت...
کاش هرگز آن یک جفت گیلاس را ندیده بودم
کاش هرگز دستم را برای چیدنش بلند نکرده بودم
کاش هرگز با معنای حسرت آشنا نشده بودم...
به چرخاندن خنجرِ یادت در قلبم و به رقصاندن پاهایم در تالارِ زخم هایت ادامه بده جانم تصدق خنده هات...
آغوشات را برای آوارگیام باز کن جلجتا، آغوشات را باز کن...
باید از تو نوشت. باید درباره تو سخن گفت. باید به تماشای تو نشست. باید با تو حرف زد...
و در زندگی زخم هایی هستند که هرگزِ هرگز خود را به ننگِ "قِدمت" آلوده نمی کنند...