کلمات آدم ها را می کشد؛ این ها را روزی، به پسرم خواهم گفت...
کلمات آدم ها را می کشد؛ این ها را روزی، به پسرم خواهم گفت...
خسته از تمام نبودن ها و نشدن ها و نتوانستن ها. گریخته از تمام فریادها و هیاهوها و غوغاها و بی توجه به برفی که که تنم را سفید می کند و خورشیدی که گرمم نه، قدم از قدم برمی دارم و گذشته چون قاتلی خنجر به دست همه جا به دنبالم هست. خورشید. آه خورشید زمستان. هست و گرم نمی کند. خورشید زمستانی. هستی و گرم نمی کنی. پاییز. آن آخرین پاییز. یاد آن آخرین پاییز. به سراغم می آید. آن پاییز بودی تو هنوز. جادوی خنده هات. بوی حرفات. پرکلاغی موهات. بودند آن پاییز. زمزمه. پنهان. زمزمه ی پنهانی. زمزمه پنهانی را وسوسه گویند. آن پاییز، وسوسه ها روحم را سوراخ سوراخ کرده بودند. آن پاییز پنهانی ترین زمزمه بودی. همیشه ترین وسوسه. اغواگرترین شیطان. پاک ترین فرشته. نبودی. هستی هنوز. هم چنان. همیشه. آه آن پاییز. آن پاییز، آخرین بهارم بود. بعد از آن پاییز، زمستان برای همیشه آمد. آمد و ماند. مانده هنوز. تمام فصل ها از تقویم هایم پاک شده اند. پاکشان کرده ای. تمام روزها در برابر سرمای برفی "دی" تعظیم کرده اند. حالا نه می توانم از زمستان بگریزم و نه از تو و نه از این سرمای همیشگی جانم تصدق خنده هات. خسته از تمام نتوانستن ها...
زنا همیشه دروغ می گن. مردا همیشه باور می کنن. هنوزم می شه با جای کلمات شوخی کرد...
حرف قبلناس. اون وقتا که اگه دست می کشیدی، به دست می اومد موهام. مال اون موقعا که بوسه هاش مرهم بود و تنش محرم...
از تویی که می گویی تمام حقیقت بازی بود. از منی که می پرسم تمام حقیقت بازی بود؟...
از کسی حالم را نمی پرسی. از جایی خبرم را نمی گیری. خبر از این بدتر؟...
این پرنده ها، این آسمان رنگ پریده، این بال های سیاه و این کوچ های دسته جمعی بوی ابدیت می دهند. از چنس هرگز بازنگشتن و همیشه بودن...
کاش راهی بود برای باریدن برف بی آن که کسی سردش بشود...