تیشه از دستانش افتاده لیلی. تیشه از دستانش افتاده...
تیشه از دستانش افتاده لیلی. تیشه از دستانش افتاده...
مدت هاست برده ای از یادم. می دانم، می دانم. و کدامین دوزخی می تواند بدتر از این فراموشی باشد؟...
و من، این زمستان فهمیدم که پالخت قدم برداشتن بر روی برف، از شیرین ترین عذاب های دنیاست مادر جان...
+ برف پایم را آلوده می کرد یا پایم برف را؟...
زن، آبیِ آسمان بود. بویِ پوستِ پرتقالِ سوخته. سرمایِ زمستان. بی کرانگیِ دریا...
خنکایِ خوبی داره خاموشی، تلخیِ دلپذیری داره فراموشی...
و حالا عریان تر از آینه ها و سیاه تر از سایه ها و بی مقصدتر از بادها، از ارتکابی به ارتکابی دویدن های پیاپی...
پرندگان من، مدت هاست که خاک را لمس کرده اند؛ پس لطفا کمی آن ورتر از آسمان و پرواز و ابرها حرف بزنید خانم...
این کلماتی که می نویسم، یه روز علیه تو شهادت می دن...
عشق گاهی همان فروغِ محوِ "ماه" است و دستان تو که به دنبال کلمه ای می گردند برای توصیف زیباییاش...