ایقان مطلق بود و مطلقا خبر نداشت...
اندوخته برای پنج بعد از ظهر چی داری؟ خماری و نسخی و یک مشت حرف...
اندوخته برای پنج صبح چه داری؟ نشئگی و چند نخ سیگار و یک مشت حرف مفت تر...
از دو حالت خارج نیست. یا سرت خیلی سرگرم زندگیه که وقت نمی کنی بنویسی یا حالت خیلی خوبه که نمی نویسی. که حالت دوم یه ذره از حالت اول بهتره. ولی واسه من فرقی نمی کنه. چون در هر صورت منم خوشحالم که دیگه نمی نویسی...
هیچ چیز مهم نیست. چون آخرش می میریم و همه چیز ولی همه چیز هم با ما می میره...
پسرک دستمالی شده، به دختر دستمالی کرده در ذهنش، دستمال تعارف می کرد...
"آن زمستان افتادم و زن آن اندوه همیشه، آن چشمهای کشنده دیگر نگاهم نکردند"...
از آن آغوش های پس از هم آغوشی، از آن بوسه های بعد سیلی برایتان آرزومندم...
آدما اسیر و برده ی چیزایی می شن که یه روزی ازشون خیلی متنفر بودن... مومنم به این جمله، هر روز بیش تر از قبل...