حزن ابدی نگاهی هستی که هیچ وقت لبخند از لبانش محو نشده است...
حزن ابدی نگاهی هستی که هیچ وقت لبخند از لبانش محو نشده است...
شاید هم روزی التیام زخم های قدیمی هم بودیم اگر اما اکنون تنها زخم های جدید هستیم برای همدیگر، با مرهم هایی که شاید زخم جدید بشوند برایمان...
از من دور باش کلمنتاین. دستان من تنها سرمای تنت را بیش تر می کنند. چشمانم تبحر ترسیدن از آدم ها را به تو یاد می دهند. آغوشم، لبانم برای تو کم می آورند، کم می گذارند. از من دور باش کلمنتاین. من نمی توانم برای زخم هایت مرهم باشم که هیچ، زخم هایت را عمیق تر، بیش تر و خونین تر می کنم. تو زیبایی، لطیفی، ظریفی، پاکی، معصومی. و من... و من چرکینم. کثیفم. گناهکارم. سیاهم. در زیر باران هایم نمی توانی قدم برداری. من نمی توانم برای کوچه های تاریک تو فانوسی روشن، هر چند کوچک، فراهم کنم. و بگو چگونه می توانم با این دهان گنگم حق زیبایی تو را ادا کنم؟ چگونه می توانم با این دستان آلوده ام برای تن تو کافی باشم؟ از من دور باش کلمنتاین. در کنارم تنهاتر می شوی. دلت می گیرد. همنشین اندوه می شوی. بوی سیگارم، مستی های گاه و بیگاهم، زبان نیش دارم آزارت می دهد کلمنتاین. من نمی توانم تو را، توی ظریف را نگه دارم. بر زمینت می زنم. می شکنمت. خاک لمست می کند. خاک را لمس می کنی. من حتی برای جمع کرده شکسته هایت هم به پشت سرم نگاه نمی کنم که. از من دور باش کلمنتاین...
اینجا از آن موقعی که رفته اید زیاد تغییری نکرده است علیا مخدره. همان آدم ها با همان رنج ها و دردهای قدیمی سر در گریبانند. فقط اندکی غلظت سیاهی و تلخی در این حوالی بیش تر شده و دیگر نه جهان مکان امنی ست و نه شب و نه حتی شعر. آمدید برایتان شرح مبسوط می دهم. آن روز با عمه جان در ایوان به چای عصرانه نشسته بودیم که به یادتان افتادند. دستور فرمودند عودی روشن کنند و با بویش آرام گشتند. حسن یوسف های حیاط همایونی بهتر از هر زمانی شده اند. آمدید برایتان شرح مبسوط می دهم. آن روز جناب شهزاده سراغتان را گرفتند. به دروغ و با تردید گفتم خبر ندارم. دلواپستان بودند. نمی دانم از سر دلتنگی یا از سر عشق. آمدید برایتان شرح مبسوط می دهم. رعیت علم اعتراض و بدخواهی علیه دستگاه همایونی برداشته که حکومت ناکارآمد است و افراد صاحب منصب نالایق تر و ال و بل. اخبارش را شنیده اید شاید و جان نثاران به گوشتان رسانده اند شایدتر. آمدید برایتان شرح مبسوط می دهم. ظل ا... چند هفته پیش برای شکار به دوشان تپه رفته بودند. آهویی را دیدند و خواستند با انگشت همایونی ماشه را بچکانند که دستشان لرزید. یحتمل یادشان افتاده است که شما چه قدر آهو دوست دارید و چه قدر ناراحت می شدید از دستشان اگر باخبر می شدید. آمدید برایتان شرح مبسوط می دهم. اینجا پر است از این اتفاقات روزانه ی معمولی جالب. آمدید برایتان شرح مبسوط می دهم...