چرا کلمنتاین، چرا هر کسی که ظرفش کوچکتر بود، شراب بیشتری میخواست؟...
چرا کلمنتاین، چرا هر کسی که ظرفش کوچکتر بود، شراب بیشتری میخواست؟...
بعضی از حرفهای ساده میتوانند نقشی فراتر از ترکیب چند کلمه را ایفا کنند و اصلا چه میگویم؛ بشوند عصایی که بتوانی به آنها تکیه کنی، بشوند کلیدی که دری هزار قفله را برایت باز کنند و آدمی را رها سازند از دو دلی کشنده و درست یا غلط بودن یک سری چیزها... زندگی بد را نمیشود خوب زیست... قدرت در دست کسی است که موضوع گفتگو و بحث روز را مشخص میکند... شاعر اگر حکیم نباشد مزلف است...ذرهای در قلب بهتر از کوهی بر دیوار... عشق، ابدیتی که پیش روی سگهاست...فقط از دل تخریب، ساخت بیرون میآید...
"پسدان" عادت به دیرفهمی دارد؛ او فقط باید زمانی بداند و بفهمد که کار از کار گذشته است. پسدان با دست خودش قایقی که در آن هست را سوراخ میکند و با بیل و کلنگ خانهی خودش را ویران. او فقط بعد از قرار گرفتن در میانهی طوفان و چاردیواری خراب شده و از هم پاشیده است که پی میبرد چهکار کرده است. او وظیفه دارد که چهرهی زشت متجاوز را بیاراید و او را زیبا جلوه دهد؛ هم او اولین کسیست که بکارتش را با هتک حرمتی شایان توجه از ظرف همان متجاوز، از دست میدهد. پسدان اخت عجیبی با بوق و کرنا دارد. از نگاه یک پسدان، هر چیزی که سر و صدای بیشتری داشته باشد، لاجرم درستتر و بهتر است. پسدان در تمام زمینهها، یک طرفدار متعصب استادیومیست. از سیاست و مذهب و ادبیات بگیر تا خورد و خوراک روزانه. او را با استقلال و منیت سر و کاری نیست. پسدان به مرض از نوک بینی جلوتر را ندیدن، مبتلاست و به کسانی که به او استفاده از عینک را توصیه میکنند، بد و بیراه تحویل میدهد. پسدان را نه دنیاییست و نه آخرتی. چون از پشیمانی کارهایش و بر زانو کوبیدنهایش، در این دنیا خود را خوار و ذلیل میسازد و از تاوان دادن در روز محشر و رسواییِ خوار و ذلیلانهاش، دیگر دنیایش را. پسدان اعتقاد دارد که باید حتما شقالقمری بکند و کار خارقالعادهای انجام دهد. او به کارهای کوچک بیاعتناست و بدتر، آنها را بیاهمیت میداند و حتی دست به تمسخر آدمهایی میزند که سرشان را پایین انداختهاند و به زندگی خود مشغولاند. او نمیخواهد باور کند که کارهای بزرگ را فقط عدهای کم انجام میدهند و حتی همان کارها هم بدون در کنار قرار گرفتن تعداد فراوانی کار کوچک به دست نمیآید. پسدان توان عبور از رذالت را ندارد. او به گرمی با دستان شوم رذالت بیعت میکند و در رذالت جان میدهد. تاریخ پر است از این آدمها. آدمهایی که در موقع لزوم به کاری که باید انجام دهند، مشغول نشدند و از خسران این غفلت نجات نیافتند. این آدمهای کوچکِ بزدلِ رقتانگیز...
آدمها یا میجنگند و یا تسلیم میشوند. من از دستهی دوم بدم میاومد. تا امروز اما امروز یه مرد تسلیم شده دیدم. یه مرد که اولین تار سفید افتاده لای موهاش. خندههای عصبیش حال آدم رو بد میکرد. هی از این شاخه به اون شاخه میپرید. انگار میخواست چیزی رو پنهون کنه، نشون نده. اما پریشونیش بیشتر از همه از حرفاش معلوم بود. خوب میدونم که خوب جنگید. زیاد جنگید. از ته دل و جون جنگید. شکست اون شرف داره به تسلیم همونایی که حتی نزدیک جنگم نشدن. اون جرات تاوون دادن داشت. اینقد جیگر داشت که پای همه چیز وایسته تا آخرین نفس. اما اونم آدمه. آدمام تا یه جایی میتونن وایستن و بجنگن. چیزای قویتر از آدم زیاده و اونم مغلوب یکی از همیناش شد. امروز یک مرد را دیدم که گند زده بود. میخواست نتیجهی کاراش رو مخفی کنه اما این گند زدن دوست داشتنی و محترمه. خودم رو به خاطر این روزا نخواهم بخشید...
من هنوز باید بدوم عزیزم؛ تا آخر کوچه باید بدوم و برسم به اون بنبست. باید باید با همین جفت چشام ببینم که بنبستی هست و رد شدنی نه. این آبهای کمعمق نباید منُ توو خودشون غرق کنن. باید برم و نمونم ،مدام. اونقد برم که طعمِ آش نخورده و دهن سوخته سُر بخوره رو پرزای زبونم. این افتادنا، این عقب موندنا و دست انداختنا از پشت، نباید نگهم دارن. من هنوز هزارتا آیهی ابلاغ نشده دارم که باید وایستم مقابل بنبست و بدون گرهی رو زبونم بگم بهش. بعدش احتمالا دمم رو بذارم رو کولم و برگردم به جایی که شروع کردم. داره دیر میشه. دارم دیر میکنم. میرسم به نظرت؟ نه. نمیدونم میرسم یا نه. بدتر نمیدونمم که بشه برگردم یا نه.باید سبکتر کنم بارمُ. همه چیز رو اونقد سبک کنم که دیگه کم کردنی امکان نداشته باشه. قوت قلبه برام. اطمینان میاره واسم که زودتر برم و بدوم و برسم. داره دیر میشه. دیر وقته. بخواب تو. فردا کارای مهمتری داری. من دوباره بیفتم دنبال این تاریکی تا ببینم چقد میتونم برم جلوتر. بدمصب اینقدم تاریکه که آدمُ به اشتباه میکشه. کوچیکا همش یه مشت مزخرف تحویلم میدن که نباید برم. که نمیرسم. که نمیتونم. اما تو گفتی. تو گفتی باید بری. رفتنم نه، باید بدوم تا برسم وگرنه از دستش میدم. بارونه یا مهتاب؟ خبر نداری؟ باشه حالا. هر جور. واسه من که توفیری نداره. پاهام فوقش توو بارون یکم گلی بشن که اونم یه جوری سر و تهش رو هم میارم. این پاها باید رفتن رو بدونن. باید سنگینتر از گل و لای سمج، جلو برن. دیگه دارم زر زر میکنم. چشات دارن از بیخوابی به بادوم تبدیل میشن. باشه پس. میام یه روز ولی. همینجا. قسم به هرچی که بهش مومنی...
بهم میگه یکی از این کاکتوسا خشک شدن و چه و چه. حواسم نیست. نه میشنوم و نه میفهمم که چی میگه. جواب میدم باشه. چپ چپ نگام میکنه که تو، توو خونه اصلا گل نداری؟ میگم نه. ای بابایی میکنه و سرخوش میگه من توو خونم چهل و سه تا گل دارم. میگم خب خوش به حالشون. اما آنجا نیستم. فکرم آنجا نیست. کنار کاکتوسها هستم. کنار دو کاکتوس هستم. یکی بزرگ و یکی کوچک. از دو نفر مختلف؛ که آنقدر بیتوجه بودم و بی محبت نسبت به آنها که خشک شدند و دورانداخته. صدایی در سرم طنین میاندازد که من چی بودم این وسط؟ من چی هستم این وسط؟ کاکتوس خشک شده؟ خار فرو شونده؟ خاک آغوش گشوده؟ یا آن نگاه دریغ شونده؟...
"شدن" با سختی و تیزی تبر افتادن به جان بتهای خود ساخته و قد برافراشته و تحمیل شده از دیگران؛ هر چه شکست، سنگ و هر چه ماند، تو...
در تنهایی جدا و روحهایی مجزا؛ لبهای دهنده و گیرنده، لبهای ورود و خروج، لبهای آتشین و آبکین پلی میساختند از دوزخ به دوزخ...