بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

۵۸ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

در ستایش عیسا...

پس می‌گوید عیسی برود دنبال پدرش بگردد؛ من به حواریونی نیاز ندارم که گوشت و خونم را به آنان تعارف کنم. من خودم گوشت و خون خودم را می‌خورم. نیازی ندارم به یهودایی که بر من خیانت ورزد. خودم بر خودم خیانت می‌ورزم. به پطرسی نیاز ندارم که سه باره انکارم کند. خودم، خودم را انکار می‌کنم. به فریاد "ایلی ایلی لما سبقتنی" نیاز ندارم . خودم، خودم را وا می‌گذارم. به پیلاطسی نیاز ندارم که مردم را بین انتخاب من و گناهکار مخیر کند. خودم، خودم را مستحق مرگ می‌دانم. به مریمی نیاز ندارم تا بر زخم‌هایم اشک ریزد. خودم بر زخم‌هایم می‌گریم. من به نجاری نیاز ندارم تا برایم صلیبی بسازد. خودم صلیب خودم را می‌سازم. من به جلجتایی نیاز ندارم تا در آن بر صلیب شوم. خودم در هرجایی خودم را به صلیب می‌کشم. من به دستی نیاز ندارم تا تاج خار را بر سرم بگذارد. خودم تاج خاری بر سرم می‌گذارم. من به جلادی نیاز ندارم تا میخ بر دستانم بکوبد. خودم می‌کویم. پس می‌گوید من تن نمی‌دهم به خیس شدن لب‌هایم با نیزه‌ی ستمگرانه‌ای. خودم، خودم را سیراب می‌کنم...

۰۹ مهر ۹۹ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

به دست خود...

دوست داشتن، انتخاب کردن است. انتخاب کردن، جدا کردن است. جدا کردن، از دست دادن است. از دست دادن، بیچاره شدن است...

۰۸ مهر ۹۹ ، ۱۹:۳۹ ۰ نظر
آ و ب

میل مکدر...

مرقومه‌تان به دستم رسید علیامخدره. از طراوت حال و بهروزی احوالتان خشنود گشتم و از افتادن تأخیر در تاجگذاری ولیعهد همایونی، غمگین. از حال ما پرسیده‌اید در میانه‌ی این ورطه و بلا. می‌نویسم تا بخوانید اما مکدر نشوید و غم به دل و تن راه مدهید که جنگی با تقدیر نتوان راند و خوش نباشد از برای خاطر بنده‌زادگان، فکری شدن. اینجا بدبختی‌ست که از زمین و زمان می‌بارد. تلخی کوران می‌کند. شرم وطیفه‌‌ی مه را بر عهده گرفته است و چشم‌ها را از چشم‌ها نهان می‌سازد. روز چنان یخبندانی می‌شود که زندگانی را  به تمامی بر رعیت منجمد می‌سازد و آدمی را گرفتار یأس. دیروز بهمنی آمد بس مهیب و سهمگین. چند نفری را فرو برد و کس را توانی نبود بر نزدیک شدن به آنان و بیرون کشاندن و یا بر زنده و مرده بودنشان، نتیجه‌ای به دست آوردن. حال ما نه چندان باب طبع که حال کمتر کسی چونان که دل بخواهد و بجوید و بپاید. آدم‌ها می‌شکنند در این خاک بلاخیز که زمین در شش جهت، مادر فلاکت است و پدر مصیبت. در این سرزمین رمقی به طلوع نمانده است و آمدن فرداها و بهتر شدن اسباب زندگی بر طبع مراد. چه باشد حال گوسپندانی که اگرشان از دست گرگ نجاتی پیدا کنند، به ناکرداریِ شبان خویش روبه‌رو آیند؟ حال ما مردمان این یک تکه‌ی از رحمت حق تعالی فراموش گشته چونین باشد. خوب است که رخت سفر به تن کردید و ترک ما گفتید و حالا هم به عون الله، چنان به زندگانی مشغولید که پر امید و فروغ، رغبتی به فردای هنوز نیامده در دل می‌پرورید. جوابیه کم‌ترین به دست‌خط جناب‌ شما بلندتر شد کمی از آنچه در ابتدا قصد نموده بودیم؛ تلخ‌تر هم. چه کنیم که تلخی امان نمی‌دهد. اما شما غمی به دل راه ندهید. دعاگوی شماییم در همه حال و به همه وضع در صحت تن و روان به لب همیشه شکفته و چشم همیشه خندان. ان‌شاء‌الله اسباب تاجگذاریِ ولی‌نعمت ما و ظل‌الله هم هرچه زودتر فراهم گردد تا از انوار قداست بی‌بدیل ایشان جمله خلق طرفه‌ای بربندند به روزگار ضعف‌حال خود. زیاده امری نیست... 

۰۷ مهر ۹۹ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر
آ و ب

چنگ انداختم...

من؛ گرسنه‌ی گوشت تو...

۰۶ مهر ۹۹ ، ۰۱:۰۶ ۱ نظر
آ و ب

فکری هم...

در صحبت زخم و استخوان و نمک، مجالی برای سپر نیست...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۵ ۰ نظر
آ و ب

چشید طعم نمک...

تو که از همون اول می‌دوستی وُ می‌گفتی، تو که تا تهش رفته بودی. تو که آب دیده بودی. تو که تو همیشه می‌خوندی توو گوشم که نباید گشت دنبال کرانه‌ی امن؛ که هر سنگ ساحلی، شیون موجی را شنیده است. پس من -این دروازه گوش- چرا افتاد دنبال کرانه‌ی امن؟ چرا سَر خوراند بر سنگ ساحل؟...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر
آ و ب

شناور در نمک...

تا کجای دستم را می‌توانم تا کجای درونم فرو برم؟ این دست چرا درازتر می‌شود؟ این درون چرا زیرهایش سیاه‌ترند از بالاها؟ دریا نبوده‌ که کبودی بر کبودی بیفزاید و دستم را حوصله‌ی غواصی عمیق نیست اما تا کجا این دست خستگی را نشناسد؟ تا کجا این این دست هلاک نشود در درون این چند بازمانده‌ی از پس سال‌ها؟ مشتی مرده با دهان‌های باز، چند سکه از سالیانی قبل، زورق‌هایی که آب را شکستگی می‌آموزند. من از هلاک زبان بیرونی، من از این دست بردن به درون، من از لمس درون در نجوای دست و انگشت؛ تا کجا که مسیحایی بدوزد بیرون را به درون به لمس دستی در سطح که درون را به طغیان کشد؟...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۹ ۰ نظر
آ و ب

با رغبتِ در کنار ماندن...

خواست بنویسد: سینه، حبابی آتش گداخته؛ کو نیشتری تا بتراکندش و بپراکند سوز و گدازش را در پهنه‌ی زمین... به یادش آمد که دیگر حتی توان سوزاندن خود را هم ندارد؛ پس خواند چیزی را که بر کاغذ نوشته شده بود: در شبِ سکوتِ سوخته خرمن، ساقه‌ها از لذتِ جدالِ سبزی با سیاهی، کبریت در دست را نفرین می‌کردند...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۵ ۰ نظر
آ و ب

سوزِ دست...

اگر به راستی مرا دوست داری
از من نپرس: در چه حالی؟
بپرس:
انگشتانت در چه حالی‌ست؟

(نزار قبانی)


ای هراس قدیم! 
در خطاب تو انگشتان من از هوش رفتند.

(سهراب سپهری)

۰۴ مهر ۹۹ ، ۰۱:۲۷ ۱ نظر
آ و ب

دنیای کوچک...

کیلومترها راه خوبی برای اندازه‌گیری فاصله نیستند؛ وقتی که واحدِ شمارشِ انسان خاطره است...

۰۴ مهر ۹۹ ، ۰۱:۲۳ ۰ نظر
آ و ب