اولش که شنیدم منظورش را نفهمیدم. گیراییام این روزها راحت منفی شده است. اما چند دقیقه بعد که حرفش را نشخوار و هضم کردم، قهقههی بلندی زدم در سکوت اتاق خلوت. متأسفم عزیزم، نه مرا میتوانند در زودپز بگذارند و نه تو را در یخچال...
اولش که شنیدم منظورش را نفهمیدم. گیراییام این روزها راحت منفی شده است. اما چند دقیقه بعد که حرفش را نشخوار و هضم کردم، قهقههی بلندی زدم در سکوت اتاق خلوت. متأسفم عزیزم، نه مرا میتوانند در زودپز بگذارند و نه تو را در یخچال...
آدم به کسی که میپرسد از تنهایی حوصلهات سر نمیرود، چه جوابی بدهد؟ دل رمکرده ندارد گله از تنهایی؟ چرا مثل مور و ملخ به امنیت نسبی من حمله میکنی و به قول این تازه از تخم درآمدهها حس ناکافی بودن میدهی؟ نه، حوصلهام سر نمیرود؟ بله، هرازگاهی ملالی بر دلم مستولی میشود و احساس میکنم آنک که نه در آسمانها مأوایی از برایم و نه در زمینها؟ حالا با دیدن چندین بهار و الخ میدانم که در پس هر زیبایی، زشتی و در مقابل هر دادنی، گرفتنیست و خودت که میدانی، من اینکاره نیستم، تاجر نیستم، و راستش هم نمیارزد؟ دربارهی روابط عقایدی دارم که جامعه توان شنیدنش را ندارد؟ این آخری از همه بامزهتر است و حتم دارم که ختم میشود به دلشکستگی و رنجیدگی. آدم نباید سؤالی کند که میداند پاسخی دردناک در پی دارد و اگر هم کرد، پای لرزشش مینشیند؛ عین آدمی که تنهایی را میگزیند...
این آتشها بیمن نیز میسوخته است. این آتشها بیمن نیز خواهد سوخت. از طنین جاودانهشان جان سالم به در نمیبرم. پس این آتشها بیمن نیز...
انگشتانت بوی افیون میداد و از تنت اعتیاد میچکید. اما من دیگر پاک بودم، شفاگرفته و نجاتیافته. حالا چند وقتی میشود که بدم میآید از تخدیر و خماری و نسخی. والاتر از اینکه به خودم دروغ بگویم و پستتر از آنکه فراموش کنم. کودک نیستم و میدانم که تو خود دردی، نه درمان...
تو آینهای، از این آینههای کوچیک که قبلاً در حمامها میگذاشتند. کوچیک، کثیف، کدر، مناسب برای نمایاندن اسافل اعضا، بله، به هر حال آینهای...
بدمینتون هنوز هم شاد و سرزندهام میکند و این خیلی عجیب است. امروز میم گفت برویم در کوچه راحت بازی کنیم. اینها چیزهای کوچکیست که مرا به خود مشغول میکنند. ده سال پیش تربیتبدنی دویمان همین بدمینتون بود. مثل اکثر امور آنجا چیز بهدردبخوری نیاموختم، باز صد رحمت به کوچه و خیابان. برای آنکه بتوانی بدمینتون بازی کنی به کلاس بدمینتون نیاز نداری، به راکت و توپ نیاز داری، پی همین را که بگیری و تا آخرش بروی، میشود اکثر قریب به اتفاق تمام امور این دنیا. گاهی سربهسر میم میگذاشتم و عمداً جوری میزدم که اذیت شود. او هم از نفس میانداخت مرا، اما نه آنقدر که طین. طین جور دیگری بازی میکند، به نوعی حرفهای. مقام استانی هم دارد. او توپ را برنمیگرداند، تیر است که در میدان جنگ میزند. همانقدر تندوتیز و فرز و به همان اندازه دردناک، که آدم نمیتواند برگرداند و تلخندی میزند تا لبخند او بیجواب نماند. وسط بازی یکی از توپها رفت پشت بام و نردبانی نبود که برویم و بیاوریمش. بعد هم سه توپ دیگر به نوبت افتادند در پنجرهی همسایه. همان خانهی متروکی که افتاده دست ورثه و لابد شیرینی مال دنیا نمیگذارد تقسیمش کنند یا اجارهاش بدهند. همان جور متروک و خالی. این خانه همیشه مقابل چشمم است. نه که بخواهم، درست روبهروی اتاقم است. از این خانههای کاهگلی قدیمی که جان میدهد بسازبفروشی بخردش و دهطبقهای بالا ببرد و و در هر طبقه دو واحد دربیاورد و با ذکر ویوی ابدی و تازهساخت و همسایههای فرهیخته به چند برابر قیمت بفروشد به یکی از همین بدبختهایی که دیروز جاکلیدی یا طلا خریدهاند. بچه که بودم، روزی از مدرسه برگشتم و نه کلید داشتم و نه کسی در خانه بود. باران بیامان میبارید. زیبا، دختر همان خانه از پنجره دید و صدایم زد رفتم آنجا. مقابل پنجره ایستادم و چشم دوختم به در خانهمان. باران، باران، باران. زیبا، زیبا، زیبا. آن روز یادم است، روز عروسیات یادم است، آن روز هم یادم است که پس از سالها تو در کوچه بودی و مرا دیدی و شنیدم که پشت سرم گفتهای چقدر بزرگ شدهام. زیبا، زیبا، زیبا. امروز باران نمیبارید. از آن روز پاییزی تا این روز تابستانی تو کجا بودی؟ چه میکردی؟ امشب گفتند زیبا مرده است. امروز زیبای زیبا مرد. امروز جهان زشتتر شد. امروز با میم بدمینتون بازی کردم. امروز سه توپمان افتاد در پنجرهی زیبااینا. زیبا، زیبا، زیبا، با آن قد رعنا و اندام فریبا، به خواب و خیال چند نوجوان راه یافتی؟ مادرت که نمیگذاشت در کوچه بازی کنیم و توپمان را پاره میکرد، مرده است. خانهتان سالهاست که متروک افتاده است. و اکنون تو هم مردهای، به خواب ابدیات رفتهای، به دیار سایگان کوچیدهای، دیگر این چیزها وبال گردنت نیست، زیبا، زیبا، زیبا...
یکجورهایی کلهشقیاش نسخهی زنانهی کلهشقی من است: کلهشق، یکدنده، لجوج. برای آنکه بنبست واقعا بنبست است یا نه، حتماً باید تا آخرش برود و آن دیوار را مقابل خود ببیند و نه راه رفت داشته باشد و نه برگشت، تا بفهمد درست میگفتهاند و بنبست واقعاً بنبن است. با این همه، جای شکرش باقیست که فقط در این مورد نسخهی زنانهی من است. برخلاف من از انزوا متنفر است، همچون تنفر صید از صیاد. برخلاف من از عاطل و باطل نشستن عاصی است؛ هر وقت هم که میگویم آدمها دربهدر دنبال چنین فراغتی و بطالتیاند، رو ترش میکند که این که نشد زندگی و آنقدر شور و شوق دارد که میتواند کوهی را از جا بکند. برخلاف من زودجوش نیست، عصبی نیست، بیاندیشه و ناسنجیده چیزی را بر زبان نمیآورد. حال آنکه من آدم بیگدار به آب زدنم. برخلاف من هم تلخ و بدبین و تاریکاندیش نیست. اما هر طور باشد درکش میکنم. اگر که همه مثل من میبودند، در همان غارهای کهن به آب و نانی میساختند و با برگی چیزی خودشان را میپوشاندند. جهان به اینجور آدمها هم نیاز دارد. شیرین و خوشبین و روشناندیش و خویشتندار و بافکر و اندیشه و پرجنبوجوش و فعال و برونگرا و آرام و اجتماعی، و کلهشق...
نشانهها هرگز اشتباه نمیکنند و نمیگویند. پوشاندن روستاییطبعی و نودیدگی، فراتر از دماغ عملی و پاشنههای دوازدهسانتی و تتو و لبان شتری و عشوههای خرکی، به اندکی ذوق و قریحه و سلیقه هم نیاز دارد...
تو بخند و خودت را به غمها نسپار و همینقدر بدان که در زندگی لحظاتی هست که از دست هیچچیز و هیچکس کاری برنمیآید. همان لحظاتی که تن به توصیف نمیدهند و همینها فرصتهای ارزشمند زندگی است، رفقای شفیقی که پا به پایت میآیند، همان لحظاتی که آدم بیدار میشود و هشیار و میتواند به دورهای دور بنگرد و ببیند آن شبهایی را که آنقدر کشیده میشدند که گویی سحری نه، و لحظات لغزندهی زودگذری که همچنان تسلیم نمیشوند و میخندانندت. همین برایت کافی نیست که به اندازهی یک کف دست ببینی و آینهگردان شوی؟ از سنگها هراسی به دل راه نده. این آینه نه از آن آینههاست که به سنگ بتوان شکستش. چرا میخواهی به اعماق بروی؟ آنجا هیچ نیست مگر ناپاکیهایی که آینهات را کدر میکنند. چرا میخواهی بدانی بر پیشانیات چه نوشته است؟ آدم، معمولاً، وقتی از پیشانینوشتش باخبر میشود که دیگر کار از کار گذشته است. تو بخند و خواستی غمگین باشی، باش. اما خودت را به غمها نسپار. تفاوت این از کجاست تا کجا؟ چاشنی اولی آن لبخند استهزاآمیز است بر هر چیز و دومی، چاشنی ندارد که بخواهی بدانی لبخند است یا نه. بله، غم بهتر از شادی است، اما نه، نباید خودت را به غمها بسپاری، همانطور که به من گفتی و دلم غنج زد از غم و شادمانی توأمان این جمله...