بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

۳۰ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

65

برنده‌ها را که همه دوست دارند. تاکنون چه کسی از برنده‌ها بدش آمده؟ اما بازنده‌ای هم هست که تماشاگران به افتخارش کلاه از سر برمی‌دارند، می‌ایستند و تشویقش می‌کنند. همین است که دلم را در قبال او نرم می‌کند. باخته؟ به جهنم. گور بابای برنده‌ها، قهرمان‌ها، اول‌ها. همین که هر چه از دستش برمی‌آمده، دریغ نداشته خودش خیلی‌ست. برنده‌ها خودکار قهرمان‌اند. این قاعده است. اما بازنده‌ی قهرمان استثناست؛ من هم که با قاعده میانه‌ی خوبی ندارم...

۳۱ شهریور ۰۳ ، ۰۱:۰۲ ۰ نظر
آ و ب

64

بوسه‌های وسوسه‌‌انگیز تبخال‌های دردناکی در پی دارند و خواب‌های شیرین، بیدارهای تلخی...

۳۱ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۱۶ ۰ نظر
آ و ب

63

فرج هم هیچ فرقی با ژن و اثر انگشت ندارد؛ منحصر به فرد است: خاصه و یگانه. برای عموم، چنان‌که در زبان‌زد نیز آمده: از این ستون به آن ستون فرج است اما برای برخی از این انتخابات به آن انتخابات، برای بعضی از این وعده به آن وعده، برای مشتی از این دروغ به آن دروغ؛ هستند اما کسانی هم که فرج برایشان واقعاً فرج است: همان‌ها که برایشان از این فرج به آن فرج فرج است...

۲۸ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۲۳ ۰ نظر
آ و ب

62

هنوز برای این چیزها نامی پیدا نشده است. برای آن لحظه‌ای که پرهیب‌ها، یادها، احتمال‌ها، اماها، اگرها، کاش‌ها آدم را در چنگ خود می‌گیرند و می‌فشارند. نه، هنوز برای لحظه‌ی که آدم با شنیدن نامی به چندین سال گذشته پرتاب می‌شود، نامی پیدا نشده است. حسن خوشبخت را یادت می‌آید؟ همان پیرمرد نازنینی که بقالی کوچکی داشت و چون بچه‌ای نداشت به «خوشبخت» ملقب شده بود؟ این فکر بکر اولین بار از خاطر که گذشته بود؟ شاید بتواند برای این لحظه‌ها هم نامی پیدا کند. چند سال پیش مرد. زنش ماند: تک و تنها، بی‌بچه. بقالی بسته شد. خانه‌ و دکان را فروخت و آپارتمان خرید. هر جا که مرا می‌دید، می‌بوسید. به‌رغم پیری چه خوش‌سیما بود. و چه خوش‌نام: باغداگل. چه کسی چنین نام دل‌انگیزی برای پیدا کرده یا ساخته بود؟ حقا که گلی در باغ. می‌گویند این روزها آلزایمر دارد، می‌گویند این پرستار هم دوام نیاورده و گذاشته رفته، می‌گویند برادرش آورده‌ خانه‌ی خودش، می‌گویند در حیاط که قدم می‌زند و درخت‌های گیلاس و آلو را می‌شناسد، آرام می‌شود. اما تا در خانه پا می‌گذارد بنا می‌کند به خواهش و گله که محض رضای خدا ببرید خانه‌ی خودم. حسن واقعاً خوشبخت بود؟ باغداگل واقعاً باغداگل بود؟ هنوز برای این چیزها نامی پیدا نشده؟ آیا آلزایمر مجال می‌دهد که شوهرش، آن مرد خوشبخت را که همه به حالش رشک می‌بردند، به یاد آرد؟ هنوز برای چیزهای نامی پیدا نشده است...

۲۸ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۱۶ ۰ نظر
آ و ب

61

بعد از ظهرم چیزکی دیدم و گفتم یادت باشد این را بنویسی. اما حالا هر چه زور می‌زنم، به یادم نمی‌آید. از آن اصطلاحات عجیب‌وغریب برای توصیف علاقه‌اش به سینما نوشته بود. من هم تا دیدم گفتم بابا خوش به حالت که فلان هم دارید، من فلک‌زده را باش که همین را هم ندارم. این خلاصه‌ی خوبی‌ست از این روزهایم: فراموشکار، حواس‌پرت، پریشان، دم‌دمی. نمی‌دانم چرا شهریورها کرم فعالیتم زنده می‌شود و هی نهیب می‌زند که «غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کن.» چند سال پیش هر جا را نگاه می‌کردی، همین را می‌دیدی. نمی‌دانم توانستند کنند یا نه. بله، صدای یکی از شما را هم می‌شنوم که دارد با قهقهه می‌گوید بابا خوش به حالت که غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل می‌کنی، ما فوقش بتونیم غم بزرگمون را تبدیل کنیم به قرص بزرگ‌. شاید هم به صور فلکی و بلندتر شدن شب‌ها ربط دارد. مهم نیست. مثل خیلی از چیزها دلیل از جایی به بعد مهم نیست. دیروز هم که آش و لاش به خانه برگشتم و دیدم چند ساعتم را بیهوده برای کار آزمایشی در جایی تلف کرده‌ام که از همان اول حدس زده بودم چه جور جایی‌ست و احساس خودفروشی می‌کردم، در دل گفتم اگر بتوانم به سرانجام برسانم شاید این بار نامش را در آغاز بیاورم. فراموشکارم دیگر، حواس‌پرت و دم‌دمی. همین که می‌خواهم انجام بدهم، سگ سیاه بیهودگی پاندای سیاسفید تنبلی را برمی‌دارد و می‌آیند رویم می‌نشینند که بابا چه کاریه آخه؟ بیکاری هم تو ها. بشین نون و ماستت رو بخور، این ور رو آباد کردی، حالا مونده اون ور؟ اما تا یادم می‌آید سین آن باری که پرده‌ها را برداشت و هر چه در دل داشت، به روی میز ریخت که هیچی، واقعاً هیچی ندارم توو این زندگی، جز همین به سین تو و منم پقی زدم زیر خنده که بابا آفرین، دمت گرم، خوش به حالت، اصلاً تا حالا کسی در اول چیزی ننوشته تقدیم به آ، کلاهت رو بذار بالاتر، با این حال و روز هم که عمراً کسی بخواد همچین کاری کنه، دلم روشن می‌شود که توانسته‌ام شمعکی در دل او روشن کنم، چی از این بهتر؟ حالا هم دارم با خودم کلنجار می‌روم، به دستانم نگاه می‌کنم، به آن خالی محض، سرو و تهی‌دستی؟ این بار، اگر هم تقلا کنم و تمام، آن‌که باید، نیست که ببیند، بخواند، بداند، بخندد، خوشحال شود. آن هم داستان محبوبش. مرده که نمی‌تواند بداند دوستش، دوستدارش با چه رنج دلخراشی نامش را در آن آغاز می‌آورد، می‌تواند؟ کاجکی می‌دانستی دردهایی به این بزرگی را در کجاها کردم پنهان. ها، آن اصطلاح هم یادم آمد: پازل اندوه من در سینما. بابا آفرین، خوش به حالتون که پازل اندوه هم دارید در سینما. من اگر صد سال سیاه هم فکر می‌کردم، چنین عبارتی به ذهنم خطور نمی‌کرد. این دوسه سال اخیر این یکی را هم کلاً گذاشته‌ام کنار و هر سال همین چند تا فیلم محبوبم را می‌بینم.  پازل اندوه در سینما. چقدر خوش‌ادایید، خوش‌بیانید، چه هنرها دارید، و من چقدر ساده‌ام و چه بی‌هنرم. فوقش بخواهم غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنم و به زبانی گوه بخورم که تاکنون یک جمله هم با آن چیزی ننوشته‌ام و وسط‌مسط این تبدیل هم کار بزرگ و غم بزرگ دست به یکی کنند و خاکم و به رویم بنشینند و ترتیبم را بدهند...

۲۶ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر
آ و ب

60

ترجیح می‌دهم به چیزهایی قسم بخورم که دوست می‌دارم؛ پس قسم به انجیر، قسم به سیگار ناشتا که این روزها خود را از آن محروم کرده‌ام، قسم به ابرهای برفی، اسب‌های وحشی، خنجرهای قدیمی، کاغذهای کاهی، چادرهای مشکی، رگ‌های سبزآبی، که در زندگی لحظاتی هست که از دست شوبرت هم کاری برنمی‌اید. فوقش بتوانی خاموش و فسرده بنشینی و به تکان خوردن پرده دل خوش کنی، به نسیمی که می‌وزد...

۲۵ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۲۵ ۱ نظر
آ و ب

59

تتق

۲۵ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۲۷ ۰ نظر
آ و ب

58

چه خوب که یادی از ما کردی، فرانتس، هر چند بد وقتی بود، می‌دانم که تو همین ساعت‌ها را دوست داری که آدم در جدال با خواب و بیداری‌ست. اینجا همه چیز روبه‌راه است، همان‌طور که تو می‌گفتی مدتی پس از انقلاب‌ها از آن‌ها چیزی نمی‌ماند جز لای و لجن دستگاه عریض و طویل اداری و تشریفات آن. بماند که دیگر از انقلاب هم خبری نیست. چنان نفس‌هایمان را می‌شمارند که حتی نمی‌توانیم بدون آگاهی‌شان آب بخوریم. همه چیز را می‌پایند و همه را می‌شناسند. برادر بزرگ، هان؟ آن‌قدر بر گذشته مسلط شده‌اند که بتوانند آینده را به دلخواه خویش بسازند. تو از مسخ آدم به سوسک می‌هراسیدی؟ خیالت تخت، دیگر از هیچ یک نشانی نمانده، اگر هم مسخی هست و هراسی، هراس از مسخ سوسک‌ها به آدم‌هاست. همین دیگر، دیگر همین. به جای سوسک ربات هم می‌توانی بگذاری. به بروبکس سلام برسان. به فئودور و دورا و جیمز و ساموئل و دیگران. آخ، باز داشت یادم می‌رفت، به گرگور هم، اما مخصوص...

۲۴ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۲۹ ۰ نظر
آ و ب

57

تو ممنوعه‌ای، مادام، و من آدم نیستم...

۲۴ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر
آ و ب

56

بعدها، روزی که می‌دانم هیچ‌گاه فرا نخواهد رسید، مغازه‌ی دنج جمع‌وجوری می‌خرم و یک میز و صندلی در آن می‌گذارم و می‌دهم تابلوی بزرگی درست کنند: خاطرات شما را خریداریم. بعد هم روی همان صندلی می‌نشینم و چشم می‌دوزم به در تا مشتری‌هایم بیایند و دفترهای خاطرات عجیب و غریب و قدیمی و جدید خود را بیاورند و من پس از نگاهی به کمیت و کیفیتشان، طوری که انگار پنیر می‌خرم، الابختکی قیمتی می‌اندازم و در چهره‌ی مشتری نازنینم دقیق می‌شوم تا ببینم حقه‌ام گرفته است. شاید مثل خودم ساده‌لوح باشد و همان قیمت پیشنهادی را بپذیرد و شاید هم از آن هفت‌خط‌های چرب‌زبان باشد که خوب بلدند چگونه نمرود نوکری را به جای شاه عباسی، نادرشاهی، امیرکبیری قالب کنند. مهم نیست. چون آن روز این چیزها برایم مهم نخواهد بود، آن‌قدر پول و وقت دورریختی خواهم داشت که دست به چنین تفریح بامزه‌ای بزنم و دفترهای خاطرات کسانی را که نمی‌شناسم بخرم و بخوانم و کیفور بشوم. از همان ساعت نه آنجا خواهم بود تا غروب، بسته به تابستان و زمستان. ناهار، این وعده‌ی نالازم و وقت‌گیر و تجملی را هم حذف خواهم کرد. تا شب در میان آرزوها، روزنگاری‌های خنک و لوس و شاید لوث، بایدها و نبایدها، روزهای خوب و بد دیگران غوطه خواهم خورد. فقط امیدوارم آن روزها دفترهای پروپیمان و خواندنی و جالبی به تورم بخورد. در میان دفترهای خاطراتی که تاکنون خوانده‌ام و شمارشان بیش از انگشتان یک دست نیست، هیچ‌یک آن‌طور که باید و شاید چشمم را نگرفته‌اند. مگر می‌شود آدم دفترش را باز کند و بنویسد: امروز در صبحانه تخم‌مرغ آب‌پز به ما دادند؟ این مال یکی از بچه‌های خپل دوران آموزشی بود. آیان میان ظاهر و نوع خاطره‌نویسی ارتباطی هست؟ یا یکی از دفاتر دیگر، همگی را بدون اجازه خوانده‌ام البته، پر بود از خدایا شرمنده، خدایا ببخش، دیگر نمی‌کنم، خدایا توبه، توبه. والحاصل چنگی به دل نمی‌زدند هیچ کدام. آدم دلش می‌گرفت. حتی یک بار پایم را بیشتر از گلیمم دراز کردم و به یکی گفتم که در دفتر خاطراتت چیزهای جالبی ننوشته بودی، هم کم بود هم بد. فکر می‌کنید چه جوابی داد؟ دفترهای دیگران را بدون اجازه نخوان وگرنه یه روزی دفترهای تو را هم می‌خوانند. حالا فکر می‌کنید من چه گفتم؟ راحت باش، من جوری می‌نویسم که چند وقت بعد خودم هم یاد میره این درباره‌ی چی یا کی بود. آدم است دیگر. می‌نشیند و خیال می‌پزد، می‌نویسد امروز تختم را گذاشتند مقابل پنجره. و مدتی بعد، هیچکس، حتی خود نویسنده، سر در نمی‌‌آورد که این جمله بیانگر اشتیاق برای بستری شدن است. در بیمارستان یا تیمارستان؟ من تاکنون اصلاً تیمارستان ندیده‌ام. شما دیده‌اید؟ خوش به حالتان. مثل خیلی از چیزهایی‌ست که فقط اسمش را شنیده‌ام. و می‌ترسم اگر روزی تیمارستانی را از نزدیک ببینم، طوری ذوق کنم که به خواهش بگویم: لطفاً مرا بستری کنید، تختم را کنار پنجره بگذارید، خودکار و کاغذ برایم بیاورید، و سیگار، و به هیچکس اجازه ندهید به ملاقاتم بیاید...

۲۳ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۱۲ ۳ نظر
آ و ب