انتظار بیهوده میکشم. بیهوده انتظار میکشم. میکشم بیهوده انتظار. تو اما واژهگونتر از این واژگانی، من واژگونتر از این واژگونی اما...
انتظار بیهوده میکشم. بیهوده انتظار میکشم. میکشم بیهوده انتظار. تو اما واژهگونتر از این واژگانی، من واژگونتر از این واژگونی اما...
تولهسگ جوری میگوید نه، تو بازم برام میخری چون خیلی دوستم داری، که میخواهم بگویم آره طفل معصوم، تو هم کمکم داری با زیروبم این دنیا آشنا میشوی و هنوز هیچ نشده، خوب بلدی که چگونه از علاقهی یکی به خودت سوءاستفاده کنی، هرچند تمام این کارهایت طفلانه است و معصومانه. لابد من هم وقتی همسنوسال تو که بودم، همینطوری بودهام؛ چون خیلی از بچگیام یادم نیست جز پند تصویر کدر و مبهم. اما این حالت چند سال بیشتر نخواهد پایید و تو هم آلوده خواهی شد، و کارهایت بزرگانه و شریرانه. در همین چند ساعتی که با تو میگذرانم تمام آن خلقوخوهای بد و تندم رو نشان میدهند: یک آدم عصبی و زودجوش که به درد هیچ کاری نمیخورد و خردسالی برمیگردد به او میگوید آخه چرا کتاب میخونی؟ مگه چی هست تووی کتاب؟ و من هم در دلم لعنت میفرستم به بختم که تا همین چند وقت پیش این ساعتهای این روز با دکی بودم و از هر دری با او حرف میزدیم و میدیدی یک دفعه که دارد برف میبارید یا هوا مهآلود میشد، برمیگشت میگفت دیگر بس است، همان بهتر که در اوج بدرود بگوییم، شیر گاز رو باز کنم؟ و من جواب میدادم آخه چه اوجی؟ کدوم کشکی؟ آخه مگه کدوم قله رو فتح کردهای که داری میگی اوج اوج؟ و حالا باید به تو سواری بدهم و گاهی دستانم را از زمین بردارم و شیهه بکشم و تو که داری از خنده غش میکنی، بهت بگویم سفت بچسب که نیفتی. آخ که چقدر دلم میخواهد هیچوقت بزرگ نشوی و همیشه همینقدر بمانی: ششسالهی بیستوپنج کیلویی که بزرگترین دلمشغولیاش بازی کردن با بچهی همسایه در کوچه است. اما آدم بزرگ میشود، سنگین میشود، کرخت میشود، آلوده میشود، دلشکسته میشود، اما آدم میبیند، پشت سر میگذارد و یک روز میبیند پیر شده، در حوالی هفتادهشتادسالگی، فقدانها دیده، سرد و گرم چشیده، دندانهایش افتاده، مویش سفید شده، کمرش درد میکند، پایش درد میکند، دلش درد میکند و آرزو میکند که کاش هفتادساله میخوابیدم و هجدهساله برمیخاستم. البته تبعیض طبقاتی در این یک مورد هم آدم را بینصیب نمیگذارد. آنان که تنها ماندهاند و بیغمگسار و تولهسگهایی، که خوب یا بد بزرگشان کرده و نان و آبشان دادهاند، به گوشهای انداخته و رفتهاند پی زندگی نکبتبارشان، آرزوی مرگ میکنند: هرچه زودتر بهتر. اما تو لازم نیست به این چیزها فکر کنی، هنوز بچهای، پاکی، میتوانی از بادامزمینیهایی که برایت خریدهام، مشتمشت برداری و بخوری و بعد هم انگشتت را بکنی دهنت و دندانهایت را تمیز کنی و نشانم بدهی و قبل خواب یک قصهی دیگر بخواهی؛ چون میدانی چقدر دوستت دارم تولهسگ...
حیف که نمیشد از آن لحظه عکس بگیرم. شبنخوابی، خستگی، خبری ناخوشایند. لغزاندن به غایت کند موبایل روی میز کناری، نشستن بر مبل، آویختن دستها از دستهها، یکی پایینتر، جوری که انگشتان آویزان، میخواست در آن مبل فرو برود، جزئی از آن بشود، چند ساعتی نادیدنی بشود، یکهی اولیه را پشت سر بگذارد یا با آن کنار بیاید و سپس برخیزد و برود سر زندگیاش. یقین دارم که آن حال ماتمزدهی فرورفته در مبل ارزش عکاسی را داشت، همان جاودان کردن ارزانی که دیگر نمیتوانی تغییرش بدهی و سالها بعد که نگاهش کنی، آن لحظهی نامیرا از میان دریادریا لحظه میدرخشد و خود را بر تو تحمیل میکند و تو میمانی و این معمای ناگشودنی که چگونه این تحمیل را تحمل کردم. نه، نه، آنکه برخاست او نبود، پرهیبی از او بود، یکی دیگر، کمتر، بیشتر، نه همانی که بر آن مبل نشسته بود و شنیده و دریافته و واداده و جنگیده و زده و خورده و مغلوبشده و پذیرفته و برخاسته...
خطی صاف و مسیری مستقیم. خط صاف و مسیر مستقیم ملالآور و حوصلهسربر و خستگیانگیز است. آدم از خط صاف و مسیر مستقیم زود خسته میشود. دلش کمی بالا و پایین میخواهد. همان عدول از آن چیزی که باید طی کند، همان انحرافی که یا به افراط میانجامد یا تفریط...
اگر از برخی سنت و مدرنیته و سوژه و ابژه را بگیرید، دیگر چیزی ندارند و فوقش چند رأس گاو و گوسفند بهشان بدهید که ببرید بچرید. از من هم اگر شکیبایی و زندگی و فراز و فرود و روزگار و سرنوشت را بگیرید، چنین حال و روزی پیدا میکنم. از آسمان سنگ ببارد، پدرتان بمیرد، طلاق بگیرید، امریکا را کشف کنید، ثروتمندترین آدم روی زمین شده باشید، باز همان روضههای قدیمی را کوک میکنم: در زندگی باید صبر داشت، فراز و فرود داره، روزگار همیشه غافلگیرمان میکند، برای هر کس سرنوشتی مقدر کردهاند. و اگر هم از دستم کفری بشوید و لجتان بگیرد که دلمان گرفت از این نق زدنهای همیشگیات، همهش صبر، همهش فراز و فرود، بیا این گاو و گوسفندها رو ببر بچر، برمیدارم و میروم و گاو و گوسفندهای بیگناه را میدهم به آقاگرگه و دست از پا درازتر برمیگردم، حتی میتوان گفت که به این آخری چندان اعتماد نکنید، شاید اصلاً برنگردم و خودم را هم خوراک آقاگرگه کنم تا از دست سنت و مدرنیته و سوژه و ابژه و پستمدرنیسم و پلورالیسم و یکدوجین کلمهی منحوس دیگر که به ایسم ختم میشوند و این روزها مثل نقل و نبات شدهاند، راحت شوم...
خانه خالی بود. رفتم دستشویی. دستگیرهی در گیر کرد. هشتاد دقیقه ماندم آن توو. این میتوانست پایانی تمام و کمال باشد برای داستان کوتاهی که شخصیت اصلیاش روزها چشمبهراه این روز و این ساعتها بوده و از قبل تمام مقدمهچینیها را کرده و در خواب و خیالهای گوناگون و رنگارنگ فرو رفته و پنج دقیقه پیش از آمدن همخوابهاش یا همانطور که اهالی ناف باکینگهام و حومه میگویند پارتنرش، آن توو گیر میکند. او در آنجا گیر افتاده و یار در کوچه منتظر مانده و سپس گذاشته و رفته. اما از این خبرها نبود، خدا رو شکر. خانه خالی بود و حتی برخلاف سالهای گذشته خانه که خالی میشود با زیرپوش در خانه اینور و آنور نمیروم. میخواستم از آنجا که بیرون آمدم، به باغچه آب بدهم و فلفلهای نارسیده را لمس کنم و لحظهای به آن تاریکروشنای چشمنواز غروبگاهی خانه نگاه کنم که نه از روز است و نه از شب. همین که در را میبستم، دیدم که گیر کرد. اما دیگر کاری از دستم برنمیآمد. نه، پیراهنم را درنیاوردم، شیشه را نشکستم، ضربان قلبم آرام بود. حوصلهام هم چندان سر نرفت. با خودم بودم چون. با همان کسی که گاه از طمعش نزدیک است در آینه بیفتم. همان کاری را کردم که باید. شما اگر برای مدتی نامعلوم در دستشویی گیر کنید، چه میکنید؟ من همان کاری را کردم که پیش از خواب میکنم یا دراتوبوس که سرم را به شیشهی داغ تکیه میدهم یا وقتی که در جایی و جمعی هستم که تعارف مثل نقل و نبات است و هیچ چیز دلی نیست. خوبیاش هم این است که به چیزی نیاز نداری، به کسی نیاز نداری، حتی اگر کور باشی یا کر، دستی و پایی نداشته باشی، باز هم با توست، در توست، از توست، همان نفس ناطقه. اولش چند باری به در زدم که شاید کسی آمده باشد و صدایم را بشنود اما تا دیدم خبری نیست، فکرم رفت پیش حرف دیروزیاش که شاید دو نفر از صد نفر شبیه تو باشند. این خوبگویی بود یا بدگویی. هنوز هم نمیدانم. و احتمالاً دیگر فرصتی دست نخواهد داد یا به یادم نخواهد آمد که از گویندهاش بپرسم ببخشید، فلان روز که چنین حرفی زدید، منظورتان چه بود؟ آدمها چرا منظورشان را رک و راست نمیگویند؟ زورشان میآید؟ بدشان میآید؟ بلد نیستند؟ آخری خیلی خندهدار است؟ داشتم با همین فکرها خودم را مشغول میکردم. کمی که گذشت، حواسم به هم ریخت. شلنگ را برداشتم و آنجا را شستم. سپس در دلم مشغول گفتگو با کسانی شدم که خودم میخواستم. هیچ چیز ناگفته نمیماند و نگاه که میکردی، میدیدی هیچ چیز گفته نشده است. این را یک بار به سین گفتم. خندید و گفت بهبه بگو منم بدونم از چی حرف زدهایم. آدم که اینجور چیزها را نمیتواند بگوید، و اصلاً اگر هم بخواهد چه بگوید؟ اگر هم بگوید به دیوانگی متهمش میکنند و اگر در رویش نخندند، پشت سرش میخندند. اما به خودم میخندیدم که در چنین وضع و حالی بودم و داشتم به این چیزها فکر میکردم. یادم میآمد که آدم باید گاهی کاری نکند، دست به هیچ چیز نزند، حرفی نزند، شکیبایی پیشه کند تا گشایشی بشود. آخرش هم شد. در باز شد. خانه خالی نبود دیگر. شب شده بود و من فقط آن لحظهی سحرانگیز را از دست داده بودم...
فرش کهنه و گلهای پاخورده و نقشهای رنگباخته اما از میان نرفته، همینها بهانههای خوبیست که آدم به چهل سال پیش پرت شود و به تماشای عروسی بنشیند و پا به پایش قدم بردارد و در تمام گل و لایها فرو برود و نجواهایش را در تنهایی بشنود و لحظه به لحظه با او پیر بشود و دست از همه چیز بشوید و رضایت بدهد به این همه چین و چروک و آژنگ...
کسانی که مدام آلفا و سیگما میکنند، کموبیش به اندازهی همانهایی که فمنیسیم و قدرت زنانه قوت غالبشان است، غمگینم میکنند. شدهاند شبیه آخوندهای صد، صدوپنجاه سال پیش که هر کس و ناکسی میآمد و کرمی میریخت و این بدبختان هم از سر ناچاری جوابی میدادند تا از سرشان بازشان کنند و سپس تمام این سؤال و جوابهای عالمانه را در چیزی به نام توضیحالمسائل جمع میکردند تا دیگران هم مستفیض شوند. این بیچارگان هم اگر فتوایی صادر نکنند، روزشان شب نمیشود: اگر با کمتر از ده نفر خوابیدهای، مرد نیستی. ممنون استاد، فقط این فتوای شجاعانه و اندیشمندانهتان شد شبیه آن جوکی که طرف ده نفر را حریف بود؛ اگر کسی با نه نفر خوابیده باشد، مرد نیست؟ اصلاً پدر حضرتعالی جز با مادر وجیهالمنظرتان با کسی دیگر هم خوابیده؟ ایشان مرد است؟ نیست؟ سؤال انحرافیست؟ به ما مربوط نیست؟ آن طرفیها هم برای روکمکنی اینها میفرمایند که تو دختری، پرنسسی، چاق باشی یا خپل، کوتوله باشی یا زرافه، بهترین مخلوق عالمی، همه باید نوکریت را کنند. بعد میبینی دخترهی بختبرگشته که گول این حرفها را خورده، با صدوپنجاهوهشت سانتیمتر قد و چهرهای که میرانندهی هواها و خوابانندهی هوسهاست، برداشته نوشته پسر زیر صدونود به درد جز لای دیوار میخورد. یکی به دیگری میگوید نر و کثیف و دیگری جواب میدهد مادینهای که فلان جایش سیاه است. غمانگیز است واقعاً. مثل همین ماهی که جوری آن سر کوچه ایستاده بود که انگار در دسترسم است اما وقتی دستم را دراز کردم جز بیلاخی گنده چیزی نصیبم نشد. چیزی که این روزها بدتر از اینها غمگینم میکنند، کتابهاست. گاهی با خودم لج میکنم که همین دوسه تا را بخوانم و بس. بعد میبینی یکیدو روز پس از اتمام همانها، دوباره چیزی برمیدارم و میخوانم. همانطور که دیگران فیلم و سریال میبینند یا قلیان میکشند یا کالباسخوارند من هم کتاب میخوانم. از پارسال هم عادت بدی پیدا کردهام و کتابهای خواندهام را فهرست میکنم و مقابلشان هم در حد خط یا نیمخط چیزکی مینویسم؛ صحیفههای زمینی: آنقدر باسواد نیستم که بتوانم از این کتاب سر در بیاورم و لذت ببرم؛ مسخ: از جهتی مشابه این روزهای خودم، آدمی حشرهوار، اطرافیانش بیخبر از دردی که میکشد؛ آبشالوم آبشالوم: آدم حین خواندنش هی از خودش میپرسد به من چه و در عین حال هی میخواهد بخواند و بخواند؛ تذکره الاولیا: کمتر از حد انتظار؛ تاریخ بیهقی: سرک کشیدن به اندرونی پادشاه و دیدن آش درهمجوش سلطنت. چه کسی باید فیلمش را بسازد؛ تمدن و ملالتهای آن: واقعاً که کارشناس مسائل جنسی. پنجاهوپنج کتاب واقعاً زیاد است، مکروه است، ناپسند است اصلاً و غمانگیز. چه معنا دارد خواندن این همه کتاب؟ مگر چه میگویند این کتابها؟ هیچ. و آن را هم بسیار بد. آدم دلش میخواهد از تمام این چیزهای غمانگیز دور شود، حتی دورتر از این. از تمام این آلفا و سیگما و فمنیسیم و قدرت زنانه گویان و ماه سرابگون و کتابهای هیچگوی و دستگاهی درست کند برای پاکسازی حافظه و جملاتی مثل تمام آدمها با هم برابرند و هیچ کتابی مفیدتر از پیشانی دوست نیست و تا با تو آشنا شدهام این کتابها در نظرم بیذوق شده است را از حافظهاش بزداید و پناه ببرد به یا لیتنی مت قبل هذا و کنت نسیا منسیا...