بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

خسرانِ بی‌استثنا...

"ان الانسان لفی خسر" می‌خواند و آیه در گوشم، آینه‌ای از یأس می‌ساخت...

۲۶ دی ۹۹ ، ۲۳:۱۶ ۰ نظر
آ و ب

مفتون...

عشق فرزند آوارگی بود یا آوارگی زاییده‌ی عشق؟ ندانستم تا کنون و حال در عمق دره‌ای که در آن قرار دارم، تو بالاتر از قاف و قله، جا خوش کرده در تاج ماه، مستور شب و مسحور سیاهی و مسرور زمستان، نخواهم دانست دیگر هرگز. در من نه امیدی به زندگی و نه میلی به مرگ، اگر دسترسی داشتم به اکسیر ایستایی، تمام خود را در آن غرق می‌کردم تا همین گونه ایستا و برزخ‌وارانه ادامه بدهم. و امشب یک بار دیگر افتادم. از تو. از تخت. از خواب، خوب خواب‌های من. و از واقعیت. دیوارها مرا در خود می‌فشردند و عقرب‌ها تخم چشم‌هایم را نیش‌می‌زدند و ماری می‌رفت به درون دهانم تا برسد به زبان کوچکم. قبر فراخی‌ست اما. وسیع و فراخ که که از ندانستن حدودش، بر من تنگ می‌شود. در عکس‌هایی که از تو دارم، به من نمی‌‌خندی و منِ دیوانه، یک چرا می‌چسباند به اول جمله‌ی قبلی و منِ عاقل می‌داند که حرف زدن منِ دیوانه بیهوده است و منِ دیوانه نمی‌داند که مرده است و دفن نشده است و منِ آواره خسته از این دو، می‌گوید زود باشید تا برگردیم. قبر خالی ماند. تشییع جنازه عقب افتاد. برگشتیم سر جای اول. من و عاقل و آواره. دیوانه باز کجا مانده؟...

+ چرا این‌ قدر بی‌سر و ته عزیزم؟
_ شبیه به همین روزهای خودم چون...

۲۵ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
آ و ب

می‌گذارم بکر بمانند...

که رنج در رجوع، در دوباره قرار گرفتن در آن موقعیت و قضاوت و ارزش‌گذاری برای خود پیشینت با علم اکنونت مستتر است. و به خاطر همین است که توانایی انجام بعضی کارها را ندارم. از این هراس، ناخشنود هم نیستم. بعضی عکس‌ها، صداها، کتاب‌ها، مکان‌ها، عطرها و مکان‌ها حالت حرام‌ را پیدا کرده‌اند که نباید دوباره به سمتشان بروم و خودم را در آن موقعیت قرار بدهم. هر بار مراجعه، با تازگی ناآشنای خود، اثر تمام و کمالش را بر رویم می‌گذارد و ویرانی، همیشه در همان مقیاس اولین رخ می‌دهد؛ شاید هم سنگین‌تر و بیش‌تر...

۲۵ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

پنج سال و شش روز...

متأسفم عزیزم، عمل‌ها مهم‌تر از نیت‌ها هستند و تو برای پی بردن به این حقیقت کمی دیر کرده‌ای؛ قد پنج سال...

۲۵ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۰ ۰ نظر
آ و ب

نمی‌توانی که...

و بعد، دو نفر در چهار روز، یکی پشت تلفن و یکی مقابل رویت، می‌پرسند از تو که واقعا چیزی مصرف نمی‌کنی؟ و لذت من نخورده مست را انگار کم می‌کند که پی برده‌اند به این سرخوشانگی جاری در رگ و خون -بی‌نیاز به تزریق و افزودنی. و تمام کیفش در همین است که بدون نیاز به چیزی، هر چیزی، بی‌دلیل بتوانی خوش باشی و لذت ببری و خودت هم در این ناآگاهیِ به این کِیف، زندگی‌ات را ادامه بدهی و همین، بی دلیل خوش بودن، دلیل دوام در برابر درد، هر دردی. بی‌آنکه بتوانند علتش را بفهمند و حتی خودت...

۲۵ دی ۹۹ ، ۲۳:۲۹ ۰ نظر
آ و ب

چشم‌کورشدنی...

خیره و امیدوار به آفتاب. آفتاب زمستان؛ همان که می‌تابد و گرم نمی‌کند...

۲۵ دی ۹۹ ، ۲۳:۲۵ ۰ نظر
آ و ب

بهتر و بیشتر...

این را هم به عنوان عوارض اصلی انسان بودن می‌پذیرم که همیشه حرف‌هایی را در خود نگه می‌دارد و در کشاکش گفتن یا نگفتن، که به جنگی دائمی با روحی سرگردان شبیه است، در منگنه می‌‌ماند و این در اکثر اوقات در منگنه ماندگی تا دم مرگ مگر معنای جز پیروزی نگفتن دارد؟ بهتر هم. نگوییم. ناگفته بمانند. مگر از گفته‌ها چه به دست آوردیم که از ناگفته‌ها دلخور باشیم؟ مگر گفته‌ها چه‌قدر آنچه را می‌خواستیم، منتقل ‌کردند و می‌کنند که خیال ناگفته‌ها آزارمان دهد؟...

۲۴ دی ۹۹ ، ۲۳:۵۱ ۰ نظر
آ و ب

بله آقای اکو...

اولین چیزی که با خواندن "تصویر ادبیات افراد عامی است" به ذهنم می‌رسد، پدر و مادرم هستند که هر وقت کتابی می‌بینند آن را به نیت دیدن عکس ورق می‌زنند. بعد خودم که در مقابله با کتاب‌های که چیزی درباره محتوایشان نمی‌دانم رفتاری مطابق رفتار پدر و مادرم انجام می‌دهم. بعد از این‌ها، رشد شبکه‌های اجتماعی تصویرمحور که احتمالا یکی از دلایل محبوبیت‌شان باید همین باشد. برخوردن به یک عکس و تأویل و تفسیر و دریافت پیام ان به مراتب راحت‌تر و آسان‌تر از انجام همین کار در هنگام برخورد به یک متن است. علاوه بر این‌ها، نقاشان و عکاسان که با اولی‌ها با نقش و رنگ و دومی‌ها با دوربین و عکس کار دارند. در نقاشی یا تصویری که اراده می‌دهند فقط می‌توانند یک برش از لحظه‌ای به خصوص را در مقابل دید ما قرار بدهند و طبعا نمی‌توانند به صورت عمیق و ریشه‌ای به چیزی که کشیده‌اند یا گرفته‌اند، بپردازند. در عین حال، آن لحظه هم در نقاشی و هم در عکاسی، گذشته‌ای دارد که از آن جدا شده است و در یک گسست کامل، هم از گذشته و هم آینده، به صورت یک مستقل عمل می‌کند و به دلیل همین گسست، توانایی آینده گویی را، به خصوص در عکاسی، از دست می‌دهد. انگار باید همیشه چیزی رخ داده باشد تا عکاس از آن عکس گرفته باشد و دائما در برخورد با حالای لحظه‌ی عکاسی و گذشته‌ی هنگام مشاهده‌ی عکس سر و کار دارد و نمی‌توان نسبتی میان او و آینده برقرار کرد...

۲۴ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۵ ۰ نظر
آ و ب

چه ریشه‌هایی...

موقعیتی که در آن هیچ کدام از افیون‌های به غایت شخصی ساخته شده و به دست آمده -چه مادی و چه معنوی- کاری از پیش نمی‌برند. دستخوش سرکش‌ترین بیچارگی‌ها که رها می‌شوی در برهوت استیصال. با علم به همین عدم کارایی افیون‌ها، عبث که دست دراز کردن به سویشان؛ هم بزرگ را می‌شناسی و هم خود را. خدا و خود؟ فاعل و مفعول. در میانه‌ی سکوتی که کر و نوری که کور می‌‌کند و مطلقا در خلأ ناشی از انفعال، عقربه‌های ساعت و ورقه‌های تقویم. بدترین جایش هم همین جا رخ می‌دهد برایم. یک ور تلخی تازه که مزه مزه تمام تن را فتح می‌کند و ریشه می‌دواند. نمی‌توانی از دستش خلاص شوی. در توست و نه با تو. اگر می‌توانی قلبت را بیرون بیاوری و بی‌آنکه چیزی شده باشد، ادامه بدهی، این را هم خواهی توانست. آن تمرکز ذره‌بین‌وارت چه چیزها را که نسوزانده است و حالا گم، در ناشناس جایی، عمق دریایی یا زیر زمینی. پریشانی و سرگردانی که لحظه‌ای به حال خودت نمی‌گذارد و این که می‌دانی نخواهد گذشت. خواهد ماند و آن چنان که ماندی که در جایی از ذهنت جای بگیرد و در روزی، خواه یا ناخواه، سر بر خواهد آورد و تو را تاب خواهد در طراوت خویش. حتی شاید همراه با دردی تازه. عمیق‌زخمی که بیگانه با تمام تسکین‌ها و مرگ‌ها و از بین‌رفتن‌ها و فراموشی‌های ابدی دیوارها را دور سرم می‌چرخاند و لذت ترکیب خون و خاک- این همیشه تلخ تازه-  توانم برای بلند شدن را برمی‌گرداند به توانم برای پیدا کردن خانه در روزهای کودکی که گم شده بودم و مطلقا نمی‌دانستم کدامین راه به خانه ختم می‌شود...

۲۴ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر
آ و ب

خطبه بخوان پدر...

و همه چیز واونه گشته است. دست‌پاکی نیست. از همین نیست که کسی صدایش را درنمی‌آورد؟ دنیایی که همگی با هم ساخته ایم و این از بزدلی‌ست که جمع می‌بندم. زشت‌ها، زیبا شده‌اند. بدها، خوب. دزدها، مورد تقدیر قرار می‌گیرند و سفله‌ها بر صدر می‌نشینند. مردها، زن و زن‌ها، مرد شده‌اند. جنده‌ها، بهترین ستایش‌ها را می‌شنوند و شعرها برای دروغ‌ها، دروغکی‌ها، دروغ‌گوترین‌ها سروده می‌شوند. چه فحش‌های دلنشینی که به حقیقت می‌دهیم و ککمان هم نمی‌گزد از این همه. پس، درود بر ابلیس و مرگ بر خدا. لا اله الا شیطان. تکه‌تکه‌اش کرده‌ایم و چه خنده‌ها سر داده‌ایم به فرخندگی چنین روزی. کل‌کشان تعارفی شکوهمند می‌کنیم و خواهش می‌فرماییم که ما را مفتخر کند به جلوس بر آن تخت سلطنت. عفریت خونآتش که تاجی از زقوم و زهر بر سر دارد. ما همه فرزند توییم. ما همه از تو به وجود آمده، از نان تو خورده، از شراب تو نوشیده، بندگان مقبول و مطبوع تو هستیم. حرام‌زادگانی که از حرام به وجود می‌آیند و در حرام می‌غلتند و از حرام می‌میرند. باور نکن عربی‌های فصیح را، گوش نده به دعاهای بلیغ‌شان. این‌ها همه از آن رو که تو را خوش آیند و در سختی جدال خویش با تو، تو را لذتی افزون بخشند از غلبه بر رقیبی سرسخت. میان این همه تصنع، دست پنهان اماره اما که تو را و ما را و همه چیز را مسحور می‌کند...

۲۴ دی ۹۹ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر
آ و ب