بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

مه، ماه، آه...

شب نیست این اما. چیزی سخت‌تر، وسیع‌تر و عمیق‌تر. می‌بینی نوری نیست؟ نه نور که فروغ و ماهی هم نیست. مه چه سنگین، چه تند پایین آمده و گرد مرگ می‌پاشد بر تن من. و کلمه‌ای از چند سال پیش به ذهنم می‌آید: "یاکاموز". حالا چه غریبه و بیگانه با آن ساعت‌ها می‌دوند از پی هم. دستان سرد و سرخ سرما که نمی‌خواهی تمام شود، می‌خواهی تمامت کند و هیچ کجایت نجات پیدا نکند. ظلمات. محض. خلوص. ظلمات محض. انجماد دهان‌ها. یخ‌زدگی رگ‌ها. کبودی ناخن‌هایم. و ترجیح سکوت به مثابه‌ی عملی پرهیزکارانه. چیرگی ناامیدی. و این ترجیح همه چیز را در جای درست خودش قرار خواهد داد انگار. چرا که حرف زدن از موضوعات باشکوه، اما بدون شکوه، بدون آن درخشش لازم برای شکوه موضوعات باشکوه، آن‌ها را می‌کاهد، پست می‌کند و به زیر می‌کشد. به ادعای آرمان‌های بزرگ، کارهای کوچک را عظیم جار زدن. شب کلمنتاین. شب. ظلمات. سکوت. عملی پرهیزکارانه...

۱۹ دی ۹۹ ، ۰۱:۳۷ ۰ نظر
آ و ب

دشنه در کف...

و بعد، دستِ دوستی که مکدر می‌کرد...

۱۸ دی ۹۹ ، ۲۳:۵۳ ۰ نظر
آ و ب

درنگی بایدش...

سهراب سپهری با سادگی خویش از خالی بودن قطار سیاست سخن می‌گفت؛ که اگر بهتر می‌دید و نکته‌سنج‌تر می‌بود، شاید می‌توانست بداند که سیاست هم به عنوان جزئی از زندگی و زیست آدمی، تمام مختصات و مشخصات آن را هم در خود دارد و قواعد بازی چنان در آن جارس‌ست که در زندگی. اما او در سادگی خویش، از جنس آدم‌هایی که ساسیت را بی‌پدر و مادر می‌دانند و از بی‌حساب و کتابی آن می‌نالند، درنگی نکرد تا هم پدر و مادرش را بشناسد و هم از دقاقت حساب و کتابش حظ کند. اگر می‌ایستاد و دقیق می‌شد، عدالت سختش را هم می‌دید و هم اغماض آسانش را هم. ذره در مقابل ذره‌اش که به سان زندگی، در همین دنیای خاکی هم اعمال می‌شد، مبهوتش می‌کرد و کوه در برابر کاهش، مغبونش. که دومی را دید. اما فقط دومی را دید و حیف که فقط دومی را دید. با هم ندید و از این با هم ندیدن، شعرش هم عقیم ماند و بی‌بهره و ابتر و ناقص. همیشه شعری ناقص و انگار زبانی شرمگین از گفتن، که سرافکندگی نگفتن را ترجیح می‌دهد بر سرخی گفتن...

۱۸ دی ۹۹ ، ۲۳:۵۲ ۰ نظر
آ و ب

گردن بنه...

متأسفم عزیزم، تو هیچ ‌وقت ذهن خلاقانه‌ای نداشته‌ای. برای همین هم هرگز نخواهی توانست که اثری بیافرینی...

۱۸ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
آ و ب

که باید پیمود...

در آنجایی که ایستاده‌ای، راهی سراسر روشن و دیگری، راهی سراسر تاریک. یکی شدت خطرات و دیگری کثرت خاطرات. اما کدام یک روشن و کدام یک تاریک؟ کدام را باید ترجیح بدهی زمانی که یکی جرأت می‌خواهد و دیگری جسارت. و سخت این‌‌که تو خالی از هر دوی این‌ها، به سوم محال می‌اندیشی که یا باید ورای این‌ها باشد و یا از هر دو، آن میزان را که لازم و کافی باشد، در خود داشته باشد. در یکی سکون گذشته و در دیگری شتاب آینده. من نمی‌توانم انتخاب کنم. پس به ماه مه‌آلود دی می‌اندیشم و از آن سرد می‌شوم و دستانم سرخ، پاهایم برفی، چه راه درازی تا شکفتن...

۱۸ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر
آ و ب

سربه‌راه..

به این فکر می‌کنم که کتابی که در آن زندگی‌ام نوشته شده، فیلمی که در آن نشان داده شده و صدایی که آن را خوانده است، همدم‌های خوبی برایم هستند. و اگر به این محکوم بشوم که در یک اتاق سه در چهار، تنها و فقط با این سه اثر تنها بشوم، می‌توانم سال‌های سال بی‌دغدغه زندگی کنم. بی‌دلزدگی و بدون دلتنگی. دیوانه‌‌ام می‌کند حتی فکرش. خط به خط. پلان به پلان. نت به نت. چیزی برای شگفت‌زدگی نمی‌ماند در پشت سر. سحرها باطل و تلاش‌‍ها بی‌فایده. بهتر از این‌ها نخواهم خواند و نخواهم دید و نخواهم شنید. مدامِ چرخه‌ی بیهودگی که پس از هر اتمام دورش، دوباره خود را در جای اولش احساس کنم. در پناه بردن به این تلخ‌های مسکن. و می‌دانم عزیزم، باید همواره، بی‌خستگی به خودم دروغ بگویم تا بتوانم زنده بمانم، حتی اگر نخواهم زندگی کنم. و این ‌زنده‌مانی وادار می‌کند تا قریحه‌ی دروغ گفتنم را تقویت کنم. دروغ‌های بهتر، زیباتر، بلندتر و راست‌تری بگویم. شادی‌های احمقانه و غم‌های احمقانه‌تر. زندگی بدوی. ابتدایی. ساده. آنچه که مهم است ،تنها سه نیاز اصلی. بازگشتی به عمر اولین پدر. هر چیز دیگری را بمیرانم و در کشاکش زنده بودن در روزها و زنده نبودن در شب‌ها، سالم بمانم. چه روزی دروغ‌ها تمام خواهم شد؟ آیا در مرگ؟ یا اگر قبل از مرگ تمام بشوند؟ نگرانی‌ام اضافه‌کاری‌ست. شیطان همیشه راه‌حل‌های تازه دارد؛ ما هم که بندگان خوبش...

۱۸ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

معشوقه‌ام زندگی...

به چهره‌ام نگاه کن
و چهره‌ام را سرزنش کن
چهره‌ام را تغییر بده
و یک روایت کوهستانی بر جای بگذار
تو ای زندگی که هر هفته پسرت را در لگن می‌شوری
برای گاز زدن سینه‌های وحشی و زنده‌ات
گرفتن نمک لبانت بر لبانم
دیرزمانی شد که خود را در تپه‌ها رها کردم
با ابرهایی یکی شدم و در قهوه‌خانه‌های تاریک
از مردانی ریش‌دراز
خلق‌وخوهایت را یاد گرفتم
از تخمی مخمور به آغوش جوانمردم
و به یاد می‌آورم که اعتصاب بود
صبح خوابانده‌شده
در میانه‌ی سوت‌های دل‌زده‌‌ی کارخانه
قلب تو را پرتپش می‌ساخت
جوان‌مردهایی- که پلیس‌ها آنان را دوست نداشتند
با پذیرفتن بار طومارها
در کوچه‌ها روزنامه‌هایی را می‌فروختند
که رؤسا را هار می‌کرد
ای زندگی که بر شهر
سنبله‌ها و روح‌های نظامی دمیده‌ای
هنگامی که روز به سان شبحی نارنجی
بالا می‌آمد بر فراز کودکانی
که ته‌سیگارها را جمع می‌کردند
چک‌های فاشیسم که در طبقات دولت امضا می‌شد
شیزوفرنی‌اش که خواهرم را رها نمی‌کرد
به چهره‌ام نگاه کن
و رحمت را به سوی من تکرار کن
من این‌گونه می‌دانم که زندگی کردن
در آسمانی براق به عشق کودکان جنگیدن است
زیرا اگر ما نجنگیم
لباسی که مادرم می‌پوشد
نانی که سر سفره تقسیم می‌کنیم
یعنی خاطرات گرم کودکی‌ام
به شکل زخم‌هایی سرباز
پراکنده می‌شود روی خاک
گوشت‌مان می‌گندد 
و آسمان را می‌گنداند
زیرا اگر ما نجنگیم
از "آسیای دور" با چشمان کشیده‌یمان
از "کوبا" با ریش‌های مجعدمان
اگر ما نجنگیم
آیا ضربه‌ای بر گُر گُر سوزان زغال‌ها در "کوزلو" فرو خواهد آمد؟
آیا مشتی بر شاهرگ وحشت در "کِسان" و "قندهار" نواخته خواهد شد؟
و تو در لحظه‌ی بوسیدن گردن من، سرمست
زندگی در تلاطم لرزش یک اقیانوس
آیا معشوقه‌ام می‌شوی؟
من با جنگیدن
موهای تار تو را می‌گیرم
و زیبایی متکبرانه‌ات را آشکار می‌کنم
دنیا
با عنادی نیالودنی می‌چرخد
در زیرمان ستارگانی گسترده می‌شود
صورتم آب-‌واره‌ای می‌شود از دویدن
و انزال.


شعر "معشوقه‌ام زندگی" از عصمت اوزل...


+ بهتر از خواندن شعر خوب، شنیدن همان شعر با صدای شاعرش است.

https://www.youtube.com/watch?v=3yYF8lFoK38



۱۸ دی ۹۹ ، ۰۰:۳۸ ۰ نظر
آ و ب

حاشیه یا متن؟

ارجاعات بیش‌ از حد در رمان‌های اروپایی و پرواز سایه‌ی سنگین یونان باستان، قرون وسطی و رنسانس در آن‌ها، خواندنشان را بسیار دشوار و نیازمند توضیحات اضافی مترجم در پانویس‌ها و یادداشت‌های پایان کتاب می‌سازد. یادداشت‌هایی گاها بسیار طولانی و بی‌ربط که به نوعی باعث غلبه‌ی حاشیه بر متن می‌شود و لذت برخورد یکپارچه با کتاب را از بین می‌برد و علاوه بر لذت، زهر و تیزی متن را هم می‌گیرد. احتمالا یکی از عوامل مرگ اروپایی رمان که عده‌ای به آن اشاره داشته‌اند و صد سال تنهاییِ مارکز را ناجی این وضعیت خوانده‌اند، همین گستردگی و پیچیدگی رمان‌های اروپایی باشد که به احتمال زیاد خواندن کتاب را برای رمان‌خوان بومی آن کشورها هم سخت می‌کند. در مقابل اما رمان‌های آمریکایی، با پرهیز و فرار از این پیچیدگی، سرزندگی، طراوت و سهولت برخورد با خود را فراهم کرده‌اند. نکته‌ای که درباره‌ی مقایسه‌های فیلم‌ها و جشنواره‌های سینمایی دو قاره هم می‌شود دید. سینمای کند، خاصه‌محور و حادثه‌گریز اروپایی در مقابل سینمای تند، عامه‌محور و حاثه‌محور آمریکایی. شاید هم از علت‌های برتری آمریکا بر اروپا در دهه‌های اخیر و قبله‌ی آمال عده‌ی قابل توجهی از مردم جهان گشتن؟....

۱۷ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

اینجا چطور؟

پول در آنجا همه چیز را عوض می‌کند؛ روزی به عزرائیل خواهم گفت...

۱۷ دی ۹۹ ، ۰۰:۴۸ ۰ نظر
آ و ب

به هیچ‌گرفتگی‌اش...

خردسالان به تحیر، حریصان به تحسر، غافلان به تحسین نگرندش؛ اما حکیمان که تحقیرش...

۱۷ دی ۹۹ ، ۰۰:۴۶ ۰ نظر
آ و ب