متأسفم عزیزم، داغهای پشت دست پاک میشوند اما داغهای روی پیشانی نه...
متأسفم عزیزم، داغهای پشت دست پاک میشوند اما داغهای روی پیشانی نه...
جرعه جرعه که سوهان جسم و روحت شد و پوسته پوسته پوستت را شکافت و نظم زمان را از میان برد و در درون دایرهها، دواری دیوارها را به تو نشان داد و آخ که باده سپردت به باد؛ خواهی آموخت چگونگی استغراق را درون استکان و جرعه و قطره...
یک لحظه هم به خودت میآیی و میبینی داری به این فکر میکنی که چه خوب میشد اگر میتوانستی به خاطر نویسندگان مورد علاقهات، وقت میگذاشتی و زبانشان را یاد میگرفتی تا بدون نیاز به واسطه، نوشتههایشان را بخوانی؛ اما سنت بالاتر رفته و گشادتر و تنبلتر شدهای و استهلاک تمام این سالها توانت را کم کرده است. پس همانجا، در ناکجای درونت، به دنیا نیامده دفنش میکنی...
رنگ مردابهای زیسته را پذیرفتن، مسموم از نفسهای ناپاک و دهانهای آلوده، تأثیر پذیرفته از تمام گندابهایی که بر تو محاط شدهاند، کثافت زیبا، آشغال معطر؛ آه از تو که هرز شدی لای دستهای هرزه...
تیزی نگاه مزین به زهر کلمهاش که تا گوشت و قلب فرو میرفت و بیرون نمیآمد و همان جا میماند و بزرگ و بزرگتر میشد و نفس میکشید و از گوشت و قلب میخورد و به چشم میرفت و نگاه میشد، به دهان میرفت و کلمه...
یافتنهایی کلمنتاین، پیدا کردنهایی، جستنها و رسیدنهایی... چه یافتههایی کلمنتاین، چه چیزها که حاضری فدا کنی تا زودتر بیابی و از لذت جستجو کردن خلاص کنی خودت را کلمنتاین...
هنوز هم در میانهی شلوغترین و پرکارترین ساعات که فرصت سر خاراندن هم ندارم، اشباحی مرده و بیربط- دست بریده، میآیند و میروند. به سرعت رنگینکمانی هفت رنگ از سیاهی و خاکستری. آنچنان پرسرعت که کسی نمیتواند آمدورفتشان را متوجه بشود و تنها من هستم که از غبار ردهایشان نفسم تنگ میشود...
دست بشوی از این آب که به تو فرصت تقلا میدهد و از بیهودگی دست و پای خستهات، محظور میشود و در نامحتملترین لحظه، غرقت میکند...
میگفت معمولا آدمها به بعضی چیزها اهمیت بیشتری میدهند و برای رسیدن به آنها تلاش میکنند. بعضیها به پول. بعضیها به خانواده. بعضیها به آزادی. اما فکر نمیکنم لازم باشد طولانیترش کنم. چون اینها، باز هم معمولا، محدود و مشخص هستند و کمتر کسی به یک چیز فراتر یا متفاوتتر فکر و تلاش میکند. حالا تو به چی اهمیت میدهی؟ گفتم ببین من ذاتا با این سوالها مشکل دارم. یعنی چه اصلا؟ گفت نمیشود که. حتما به بعضی چیزها اهمیت میدهی. شاید خودت هنوز نفهمیدهای و شاید هم فهمیدهای و نمیخواهی دربارهاش حرف بزنی. گفتم همهاش شاید و باید. چه کسی این شایستگی و بایستگیها را تعیین میکند؟ چه کسی تو را وادار میکند تا بروی و بیایی و از اینها حرف بزنی؟ خسته نمیشوی؟ گفت نه. چون من نزدیکتر از آنم که فکر میکنی. هنوز راه رفتن را یاد نگرفتهای و من نمیخواهم راه رفتن را، که قدم برداشتن را یادت بدهم. گفتم خیلی ممنون که جدی گرفتی و جواب دادی. ولی این حرفها از تو بعیده. از آدمهای دیگری که در اطرافم هستند، انتظار داشتم اما از تو نه. گفت خب، من هم یکی مثل بقیه. با همان دردها و نیازها و آرزوها و نیازها. چرا نباید چنین انتظاری از من داشته باشی؟ چرا باید و نبایدی نداشته باشم؟ میدانم که پیش خودت، در خولت یک طور دیگر تصور کرده بودی. یک جور دیگر دیده بودی و حالا یک شکست در نگاهت نسبت به من رخ میدهد. مثل شکست نور در آب. ناراحت نشو حالا. زندگی همینه دیگه. کوهها که موقع نزدیک شدن بهشون، تبدیل میشوند به یک پشگل و کاههایی که فقط هنگام دور شدن از آنها، عظمتشان را درک میکنی. گفتم برف میبارد. گفت آره. برویم بیرون. برویم میان برف. برویم یخ بزنیم. آدم برفی درست کنیم و رویش چیزی ننویسیم...