بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

شرابی که مست نمی‌کند...

چای سرد شده. سیگاری که کام نمی‌دهد. شعری محصور در سه‌نقطه‌ها. کتابی که از تلخی نمی‌توانی ادامه بدهی. برفی که به محض رسیدن به زمین آب می‌شود. آهنگی که از دقیقه‌ی سه نظم خود را از دست می‌دهد. زندگی از تاب و تب افتاده؛ متأسفم عزیزم، تو با نیمه‌تمام‌ها خواهی زیست و خواهی مرد...

۰۴ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۷ ۱ نظر
آ و ب

اسارتی ننگین...

لکه‌های نقش‌بسته بر روح و روان آدمی بسیار سنگین‌ترند از لکه‌های جسم و تن. مرض‌هایی که آدمی گرفتارش می‌شود و در هذیان و جنون‌شان، دست به کارهایی می‌زند که ندانسته و پیش‌بینی نکرده، جز خسران چیزی به بار نمی‌آورند. لکه‌هایی که از یک جایی به بعد تمام روحش را دربرمی‌گیرد و بعد از آن چیزی نیست جز مقدار زیادی لکه که از زیادی، یگانه و یک‌پارچه دیده می‌شوند و نمی‌توان میان‌شان تمایزی کرد. جسم همیشه بهتر است. می‌توانی درباره‌اش حرف بزنی. درمان بخواهی و درد را تسکین بدهی. برای اگزمای دست و پا، پمادی پیدا می‌شود که آتشش را خاموش کند. حالت تهوع سر ساعت هفت صبح، پس از چند روز از بین می‌رود. اسپاسم عضلانی را با جلوگیری از سرما خوردن به سر و بسته بسته قرص، درمان می‌کنند. اما این‌ها کلمنتاین. این‌ها هستند. کم و زیاد. ضعیف و قوی. با تواند. تا دم مرگ همراه آدم‌اند. مدام می‌دانی یعنی چه کلمنتاین؟ همان‌اند. دست برنمی‌دارند از سرت. یک لحظه‌ رهایت نمی‌کنند به حال خود. در تواند و از تو و با تو. حتی گاهی تا پس از مرگ هم شاید. کنار نامت. لکه‌های ننگ و شرم. لکه‌های شوم و مرگ. زور دستان من به پاک کردن این‌ها نمی‌رسد کلمنتاین. حتی همین کلمه‌ها کلمنتاین. آه کلمنتاین. لکه و کلمه...

۰۳ دی ۹۹ ، ۰۰:۰۱ ۰ نظر
آ و ب

آن همه‌باورها...

از آمیزش گرگ و شب/ کودکی مرده به دنیا ‌می‌آمد/ و چشم‌ها در شگفتی مصیبت/ گناه به گردن تقدیر می‌گذاشتند/ و می‌باوراندند خود را به بی‌گناهی خود/ در هم‌بستری قواد و روپسی/ جز شبان‌ها/ آن هم شب‌‎دیده و هم گرگ‌دیده‌ها/ که آگاه به مرگ آمیخته به آلت گرگ/ و بکارت از دست‌رفته‌ی روسپی/ در بسیار سالیان قبل/ کودک نمی‌گریست/ نر تخم‌افشانده و ماده‌ی کشت‌شده هم/ تنها، آن چشم‌ها/ آن چشمان ساده‌لوح/ که یقین پنداشته بودند/ تولد رویایی و فردایی را/ از جادو و جنبل جماع/ شبان‌ها اما شبان‌ها/ از هدررفت حروفی پشیمان بودند/ که خوانده بودند در گوش چشم‌ها/ آن چشمان ساده‌لوح... 

۰۲ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
آ و ب

دل‌دارها...

و درخت‌ها و دیوارها و دقیقه‌ها و دانه‌ها و دام‌ها و دردها و ددها و دل‌ها، دارها...

۰۲ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر
آ و ب

şairin dediği gibi

“Yine yıllar geçecek ve geride benden bir iz kalmayacak. Yorgun ruhumu karanlık ve soğuk kuşatacak.”

۰۲ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر
آ و ب

جوجو

زمان مناسب برای شمارش جوجه‌ها...

۳۰ آذر ۹۹ ، ۲۲:۵۲ ۰ نظر
آ و ب

نزدیک‌تر از تو حتی...

گرم‌ترین و غلیظ‌ترین و جسورترین خون اما در آن رگم، که در سر و سینه‌ام، مدام وسوسه‌ی بازگشت از تبعید را می‌خواند...

۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر
آ و ب

از دست رفت...

چه فرقی می‌کند چند من در من زندگی می‌کند؟ من خشمگین. من سرخورده. من دل‌شکسته. من ازپا‌نشسته. من آرام. من رام. من مطیع. من لعنت. من نفرت. من شفقت. من بی‌‌اعتنا. من بااهمیت. من سربه‌هوا. من گوسفند. من گرگ. من چوبان. من شب. من نور. من خردسال. من عاقل. من طماع. من دست‌شسته.  من ابله. من احمق. من محجوب. من مح... نه عزیزم. این یکی نمانده است. تمام کرده‌ایم. به شما نرسید. متاسفم. کاری از دستمان برنمی‌آید...

۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۰:۳۰ ۰ نظر
آ و ب

ای چسبانده لب روی لب...

بگو، بگو به من هرگز لب بازنکرده
بگو که چگونه این همه لذت و تسکین و درد را
جا داده‌ای در آن دو-سه وجب سفید جا...

۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۰:۲۶ ۰ نظر
آ و ب

بی‌هدفی دلچسب...

جذابیت دارت: خالی از خیال خال پرتاب کردن...

۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۰:۲۴ ۰ نظر
آ و ب