کمکم این را هم فهمیدم که چرا آدمهایی که در زندگی به هیچ جا نرسیدهاند، آدم را نصیحت میکنند. این ربطی به آنان ندارد. دانستن باریدن برف قدرت جلوگیری از سرما را در مقابلش به ما نمیدهد. و بودن در زیر آن برف به آدم قدرت قابل توجهی برای حرف زدن از همان برف میدهد. حوادث پشت سر هم رخ میدهند، یکدیگر را تعقیب میکنند، پدر و مادر با همدیگر با همدیگر میخوابند و ضربهی اول دومینو نواخته میشود. اتمام یک بدبختی به منزلهی آغار دیگریست. و بسیاری از وقتها کاری از دست انسان برنمیآید. دانستهها، زیستهها و تجربهها به هیچ دردی نمیخورند. آدم یک لحظه به خودش میآید و میبیند مدام دارد خودش را نصیحت میکند و میگوید این را هم فهمیدم...