تو هیچوقت زبان خوبی نداشتی؛ نه پای تختهی کلاس و نه پای تخت خواب...
تو هیچوقت زبان خوبی نداشتی؛ نه پای تختهی کلاس و نه پای تخت خواب...
خود را به غسل در چشمههای آتش سپرده بودم تا طاقت بیاورم و خود را به سلامت عبور بدهم از نفرت زندگی و غفلت. غفلت جوانی و جاهلی مرا در بر گرفته بود بیآنکه بدانم. آن غفلت و تغافل، نگذاشت تا بدانم آن آتشپارهها که به تنم مالیده بودم، در برابر شعلههای زندگی به شوخی تلخی خواهند ماند و شانههایم ذوب و دستانم پودر و پاهایم خاکستر خواهد شد. در رسیدنم به این غفلت، آب مرا به واحهها و بیراههها کشاند و پیدا نشد. آن آب، آبهای فراموشیآور که زخم سوزان آن آتشها را از یاد من بزدایند، پیدا نشد. نه در آسمانها و نه در زمین و نه در زیرزمین. نه روشنی و نه تاریکی التیامی نداشت. نه انسان و نه ماورای انسان. خدا خنده و شیطان شیطنت را ادامه دادند. میشنیدم خندههایشان را و میدیدم شیطنتها را. گمراههها سرعت من به سقوط را افزایش میدادند و من میرفتم و از دور آدم و از نزدیک مجسمهها بر سر بدراهههایم قرار میگرفتند. حرفی نمیزدند، حرکتی نمیکردند، دهانهایشان باز و چشمهایشان بسته بود آن آدمپنداشتههایم. دری نبود. دریچهای نبود. من در وادی مرگ قدم میزدم و مدام از آن غفلتها، از آن یک روز دیگرها، از آن عجزها، با خود سرودی میخواندم: وای که جوان بودم، وای که جاهل بودم...
دوره دورهی همینهاست عزیزم. باورمندان کارما، مومنان راز و جذب. پادکست گوشکنها، کتاب صوتی خوانها، به جمهوری اسلامی فحش دهندگان و از جمهوری اسلامی نانخوران، تفننی گلکشهای دردمند، از آخوند متنفرهای به آخوند رأی داده، نودبازهای وسط تایملاین، هرجاییهای متعهد، نچرال بیوتیهای چسبدار، موشهای من شیرم گوها، کفتارهای لبخند لمینتی، جانفداهای موسوی و گلرویی...
مسخرهام کردند ولی گفتم. گفتند داستان میگویی ولی شنیدند. نفهمیدیم از چه حرف میزنیم. نه آنها و نه من. یک آدم در جوانی چه میتواند بفهمد؟ هیچ. یک آدم در زندگی چه میتواند بفهمد؟ یک آدم در مرگ چه میتواند بفهمد؟ هیچ. پس چه دستاوردی داشت گفتن و شنیدن؟ که من خسته از گفتن و آنان آشفته از شنیدن...
میتوانی زخمم را نوازش کنی. این را بدان؛ اما نمیتوانم دستت را منجی بپندارم، این را هم...
تو آدم دوست داشتنهای پنهانی، آشناییهای طولانی و سرگردانیهای خیابانی نیستی...
دو روز قبل از انتخابات سال نود و شش در ستاد رئیسی با یک جوجهآخوند یحث میکردم؛ او معتقد به رأی آوردن رئیسی بود و من معتقد به ریاستجمهوری مجدد روحانی بودم. یادم است او با شدتی غیر قابل توصیف پیروزی روحانی را محال میدانست و پیروزی رئیسی را مسلم. آدمهای مذهبیای که قبل از آن روز به آنان برخورده بودم، همراه با آدمهای بعدی که تا امروز هم ادامه دارد، نوعی حماقت نهادینهشده و شاید ارثی را در متولیان مذهب و افراد معتقد مذهبی نشان میدهد. و به احتمال زیاد این ویژگی مختص ایران و شیعیان نیست و در اهل سنت، به دلیل ایستایی مذهبی آن، نمونههای وحشتآورتری را هم میتوان پیدا کرد. چنان که در کشورهای دیگر و در ادیان دیگر. به دلیل ایمان مذهبی و محق پنداری، این حماقت در آنان، استدلالها و محافلشان رشد میکند، بزرگ میشود و بعد از رسیدن به یک میزان خاص به نسلهای بعد از خود نیز انتقال داده میشود. آنها از این حماقت نهادینهشده در جهت توجیه مذهب، کشورداری فاسد، استفادهی هرجایی در جهت رفع مسئولیت از خود و انداختن تقصیر به گردن مخالفان و دشمنان استفاده میکنند. گاهی چنان که در مقابل بدیهیات هم مقاومت میکنند و گاهی چنان که در مقابل درس خواندن دختران، ورود چاپ، مشروطه و ... ؛ تا امروز هم این مقاومت را در برابر مکالمهی تصویری و بستههای شبانهی اینترنت مشاهده کرد. عجیب اینجاست که این نوع رفتارها از سوی باسوادترین، فاضلترین و خردمندترین افراد مذهبی نیز دیده میشود. آ.خامنهای در مقابل پرسش دانشجویی در باب انتقاد از رهبری، جواب میدهد این کار مگر چه فایدهای دارد؟ انگار ما نه دربارهی مهمترین مقام مذهبی و سیاسی ایران که دربارهی یک فرد بیاثر در امور مملکت حرف میزنیم. همین آدم، در عین خردمندی، باهوشی و تیزهوشی، باسوادی و خردمندی، در سالهای آخر با نوعی توهم توطئه امور را نگاه میکند و به خاطر نوعی دشمن بزرگ پنداری حاضر به برکناری روحانی نمیشود، در سال شدیدترین تحریمها و کرونا، سال را جهش تولید نامگذای میکند و خود کرونا را در آغار طراحیشده برای ژن ایرانی و کم کردن حضور مردم در انتخابات میداند. این حماقت، مانع دیدن درست مذهبیون میشود و عملا در بسیاری از اوقات میتوانند شهادت بدهند که ماست سیاه است و روز تاریک. پیروان رهبری در عین مقصر دانستن لیبرالها، منافقین، خائنین و .. تمام موفقیتهای نظام را موهون مجاهدتهای شخص رهبری میدانند و نقشی برای او در وضعیت ناگوار مملکت قائل نمیشوند. با عینک قومی-مذهبی، بین سیاست بدوی و سنتی مکه و مدینه و کوفهی هزار و چهارصد قبل با تهران هزار و چهارصد شمسی شباهتسازی میکنند و به جملههای قصار متوسل میشوند که دوستانت را نزدیک نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر و مدام مرثیه که آقا تنهاست و الخ. آقا هم با أین عمار انگار برای این اتش هیزم فراهم میکند.
در آن سو هم اما وضعیت چنگی به دل نمیزند و با حماقتهای به اینسان میتوان برخورد کرد. غربگرایان و غربپرستانی که اعتقاد عمیق قلبی به خوب بودن هر فرهنگ و کار وارداتی دارند و بدون توجه به تفاوتهای مردمان سرزمینها، ادیان و ممالک مختلف برای همهی انسانها یک نسخه را تجویز میکنند. آدمهایی که از افغانستانی و پاکستانی بیزار است و عاشق انسان موبلوند چشمآبی اروپایی-آمریکایی. عجیب نیست که یک آمریکایی به ایران بیاید و در مدت اقامت خود در ایران، هر شب با یک دختر ایرانی بخوابد. برای آدمهایی که میخواهند با "آخ جون ویزام اومد" شوهر آمریکایی یک نعمت آسمانیست. این آدمها برای مشکلات هم یک جملهی ثابت و دمدستی دارند. تقصیر صداوسیما است. این جمله برای آنان به صورت یک فرمول درآمده است. فرمولی که میتوان هم در هنگام بازی کردن یک پورنواستار در کلیپ یک خوانندهی درپیت و هم در آمار کم کتابخوانی به کار برد. به مانند دستهی اول این دسته هم در بزرگان خود نیز دچار این آفت میشود. من که هنوز به جملهی مردم به دین حاکمان خود هستند، ایمان دارم. شاملو موسیقی سنتی ملی خود را عرعر مینامد، کسروی حافظ را دلیل عقبماندگی میداند، رضاخان با به زور بیحجاب کردن به جنگ اصلیترین دلیل عفت این مردم میرود، هدایت و بیضایی با باستانگرایی میخواهند اثر اسلام را از بین ببرند، خاتمی همه چیز را در طبق اخلاص تقدیم آمریکا میکند و بیلاخ میگیرد، رأیدهندگان این طیفی نیز به دنبال کسی میروند که انگلیسی بلد باشد، با کدخدا حرف بزند و یاد مصدق را زنده کند. در نقطهی وصل این دو نیز نه به قول آتش زدن برجام در صورت خروج آمریکا از آن عمل میشود و نه چرخیدن همزمان چرخ مردم و سانتریفیوژها. فجایعی مثل اعتراضات سال نودوشش و آبان نودوهشت به وجود میآید. دستهی اول برای حفظ نظام این جلادی را مورد قبول و لازم میداند و طبقهی دوم در توهم دوری از مردم آن را ادامهی اعتراضات هشتاد و هشت. حماقتها به هم میرسند. همدیگر را تقویت میکنند. به همدیگر نان قرض میدهند. چادری و ریشوها در اتحاد مقدس با بدحجابان و کراواتیها. معلوم است که همه با هم خواهیم سوخت و همه چیز خواهد سوخت. چه چیزی میتواند مانع این حماقت مضاعف بشود...
خندهی ناخوشحالت، ردی از تلاطم آمیخته به لحظه لحظهی کبودی شبت؛ آن رنگ بالاتر از سیاهی...
... بگذار که سرم به سنگ بخورد. بگذار که شکست مرا دریابد. بگذار که خطاها مرا پرت کنند به قعرها. بگذار که سنگها روی هم، شکستها کنار هم جمع بشوند. اینگونه در پایان راه نخواهم دانست که حسرت زیر کدامین سنگ و پشیمانی کنار کدامین شکست جا گرفته است. آن قدر جمع بشوند که در جهالت به میزان آنان راهم را به پایان ببرم...
کجایند خط سومهای شمس؟ کجایند من خود آن سیزدهمهای شهریار؟ کجایند اسماعیل، اسماعیلهای براهنی؟ کجایند مادران سیاهپوش شاملو؟ کجایند تو برو خود را باشهای حافظ؟ کجایند هر آنچه گویی هستمهای خیام؟ کجایند آن دستهای در کار گنداندن شعر و شاعر و شاعرانگی؟....