سرگران بادها، سرگردان بادهها...
علیرغم قدرت داستانگویی و موشکافیهای پروست و تولستوی در رمانهایشان، نمیتوانم آنان را دوست بدارم. با توجه به سبک زندگی اشرافی و اعیانی آنان، شخصیتهای خلق شده توسط آنان نیز از طبقهی اشراف میباشد؛ داستانهایی پر از کنت و کنتس و پرنس و پرنسس. و با نوعی خشکی و لحنی بسیار رسمی حرف میزنند؛ انگار تمام طول روز در همان لباسهای اشرافی خود بودهاند، حتی در هنگام نوشتن کتاب و رمان. در آن سو اما داستایوسکی و سلین کاملا بر خلاف آنان و به پیروی از زندگی فردی خود به سراغ آدمهای عادی رفتهاند و داستانهایشان روایت آدمهای صرعی، جنایتکار، گناهپیشه، دیوانههای تیمارستانی، دکترهای بیپول، جندهها و به نوعی طبقات پس زده شده توسط اشخاص دیگر و جامعه میباشد. همین زندگی فقیرانه و منزویانه باعث رشد نوعی طنز سیاه و تلخ هم در آنان گشته است؛ به خصوص سلین که در اوج این نوع طنز قرار دارد. علاقهی مشترک داستایوسکی و سلین به ابراانسان آنان را به ستایش از امپراطوران و مردان قدرمتمند روزگار خود سوق میدهد؛ داستایوسکی اگر در میانههای برادران کارامازوف آرزوی فتح روسیه توسط ناپلئون را از زبان یکی از شخصیتهای داستانش بیان میکند، سلین هم در مقام عمل پیرو هیتلر میشود و نسلکشی یهودیان. داستایوسکی در بعضی جاهای همان کتابش خطر انقلابهای مردمی بدون پشتوانهی دینی و انسانی و تکیه کرده بر خشم و نفرت و دریای خون جاریِ پس از آن را پیشبینی میکند و سلین خطر ظهور ابرقدرت زردی که به زودی اروپا و سپس جهان را در ید اختیار خویش قرار خواهد داد؛ چینی که حالا در مرجلهی عمل به پیشبینیهای تقریبا شصت سال پیش سلین قرار دارد. زندگی اشرافمآبانهی پروست و سلین با مستغرق کردن آنان در فراغت خاطر از مشکلات مالی، باعث وراجیهای بیحد و حصر آنان شده است. در جستجوی زمان از دست رفته بلندترین رمان دنیای ادبیات است و جنگ و صلح یکی از بلندترینها. در حالی که قمارباز داستایوسکی در بیستوشش روز نوشته شده است و بلندترین رمان سلین هم از هفتصد صفحه بیشتر نمیشود. لحن عصبی و خشمگین از جامعه و آفریدگار داستایوسکی و سلین نیز ریشه در زندگی شخصی آنان دارد. پروست و تولستوی را برای همین نمیتوانم دوست داشته باشم. ما همیشه داستانهای آنان را میدانیم. هنوز هم طبقهی اشراف در مرکز تمام توجهات انسانی قرار دارد. همه جا صحبت از آنهاست. چنانکه همیشه بوده است. در حالیکه آنان مردم عادی را نادیده گرفتهاند. در دنیای پروست آنان جز خدمتکار و آسانسوربان و کالسکهچی نقشی ندارند؛ چنانکه در دنیای تولستوی ما با آلکساندرها و ناپلئونها مواجهیم و نه مردم عادی. داستایوسکی و سلین اما راوی مردم عادیاند. با لحنی که مردمان عادی در هنگام خشم از بیعدالتی و تبعیض و نابرابری حرف میزنند...
آنچه به آنان گفتی، نه با آدمی، نه از پشت پنجرهای و نه در بیداری؛ که سنگ و خشت و دیوار، بیبازخورد، بیبرگشت، بیواکنش...
آقا شما هم آمدهاید نبش قبر بکنید. سالهاست رفتهاند. با هم رفتهاند. بیخبر رفتهاند. رفتهاند آقا...
بله، تاریخ فراموش نخواهد کرد و شما را بیخایهترین لقب خواهد داد...
تو هم خودت را خسته کردی با فکر کردن به چیزهایی که به تو مربوط نیست، پرسیدن سوالهایی که کسی جدیشان نمیگیرد، دوست داشتن آدمهایی که کسی، حتی خودشان دوستشان ندارد و مشغول شدن به کارهایی که سودی برایت ندارد. تا یادم میآید همین بودهای و با این سن و این همه سرزنش هم اگر عوض نشدهای، بعد از این هم محکوم، محکوم به همین بیربطهای بیعاید برایت خواهی ماند. همه تشویقکنان نفر اولها، تو کفزنان برای نفر آخری که تا پای جان جنگید. هر کی بود خسته میشد و دست برمیداشت، تو چرا هنوز اصرار داری رو نظرت؟...
آدمی زمینهی خوبی برای پذیرش و پرورش شر دارد. علت این میل، کشش و ربایش، جذبه را نمیدانم. به چه دلیل؟ قدرت شیطان؟ ضعف انسان؟ ذات آفرینش؟ خواست خدا؟ با فاصلهی ایجاد شده و کرده میان خود واقعی با تمام امیال شیطانی و استضعاف انسانیمان، با خودی که به دیگران نشان میدهیم و این خود دومی چیزی نیست جز آنچه که دوست داریم و تمیال تا دیگران ما را به آن شکل ببینند، بدانند، به یاد بسپارند و به یاد بیاورند. به مرور در اثر نفوذ خود دومی، گرفتار تلقینی میشویم که هر دو خود، یکی هستند و هیچ فاصلهای میان خود واقعی در خلوتمان با خود مصنوعی عمومیمان وجود ندارد و در امتداد این تلقین، دیگران را نیز به همین شکل میبینیم و میدانیم. آن آدمهای معصوم خوشخندهی دوستداشتنی خیرخواه معتقد مومن که قادر به انجام هیچ کار بدی نیستند و نمیتوانند که نیت بدی داشته باشند و آلوده به گناه بشوند. به همین دلیل، شگفتیمان هنگام مشاهده و فهم کار یا نیت بدی از نزدیکانمان دو چندان میشود. نمیتوانیم باور کنیم که انسانهای آشنای نزدیک به ما نیز قادر به بدی باشند. غریبهها و دیگران برایمان قابل هضم است اما نزدیکان نه. برای چنین چیزی آماده نیستیم. متهم شدن آیدین آغداشلو به تجاوز مثلا. دخترش تارا همچنان پدرش را دوست دارد و از او دفاع میکند. حتی اگر در صحنهای به قامت قیامت اعمال فرضا شنیه انجام شده توسط پدرش در مقابل چشمانش قرار داده بشود، آیا باور خواهد کرد؟ یا دوباره انکار؟ و دفاع مصمم از پدرش؟ آیا جرأت شکستن تمام آن باورها و انگارههای ایجاد شده در ذهن خود از پدرش را خواهد داشت؟ یک پدر خوب بافرهنگ هنرمند کتابخوان مراقب تربیت دخترش. یک جای کار اشتباه است. انسان فطرتا و ذاتا زیباطلب و خیرخواه و نیکوپسند نیست. هر کدام از ما انسانها،به درجات مختلفی از جهل، حسد، بخل، طمع، شهوت و ... مبتلا هستیم و برای همین حرکتمان بر روی خط شر راحتتر است. برای همین است که لقمهی مناسبی برای شیطان هستیم. زمینهی خوبی برای فریب خوردن داریم. زمینی که انگار تنها برای بذرهای شیطانی آغوش باز دارد. چون با این خلق و خوها آشنا هستیم، اکثریت قابل توجهی از انسانها به شر و عوارض و عواقب آن آشنا و آلودهاند. میدانیم که بشر راحت دروغ میگوید، حسادت میکند، نسبت به دیگران بخیل است و نسبت به نعمات شهوت دارد. برای همین شناختن و تمایز این ویژگیها راحت است. آنهایی که صدایشان را اخلاق از دست رفته و مواردی از این قبیل بلند میکنند، بیشتر برای خفه کردن صدای درونی شماتتگر رفتار خود است. انسانها همین هستند. ضعیف و بادبانی بینیرو در برابر بادهای سهمگین شیطانی. مزین به تمام معایب اخلاقی و انسانی با همهی بدیها و شرها و حرکت به سوی غایت شری. تعداد کسانی که بتوانند خود را معصوم مطلق بدانند خیلی کمتر از چیزیست که تصور میکنیم. اما مصیبت انسان دروغگو از جایی شروع میشود که دروغهایش را باور میکند و ابتدا خود و سپس دیگرانی را که دوست میدارد به شکل انسانهای بیعیب و مطلقا خوب و نیک و معصوم میبیند و به خود اجازهی کنکاش بر روی کارها و رفتارهای آنان را نمیدهد و دوست دارد دیگران نیز آن انسانها را همان شکل ببیند. چه خوب که بپذیرم بد بودن، بندهی شیطان و بردهی هوسها بودنم را...
هنوزم میتونم بچهها را بخندونم، واسشون شکلک در بیارم و بشم یه دلقک معرکه. همین کافیست...
همهی چشمها حسود سینهی تو بودند؛ مردان به تو رشک میبردند. و زنان هم. با نگاههایی پرغبطه، حسرت تو را به سینه میکشیدند؛ مردان نمیتوانستند نزدیکت بشوند. و زنان هم...