حالا دیگر حتی تعریف و تمجیدها به اندازهی فحش و دشنام خسته کننده هستند. دیگر چیزی را برنمیانگیزانند. به هیچ جای حساسی از روح آدمی برخورد نمیکنند و نمیدانی باید چه واکنشی نشان بدهی. شاید خاصیت بد زیاد در موقعیت کم و بیش یکسان قرار گرفتن باشد. پس میزنی، با تمام وجود پس میزنی. نمیخواهی بشنوی، نمیخواهی بگویند. مثل عضو پیوندی که بدن مریض آن را پس میزند و نمیپذیرد. شاید هم علتش همین ناهمجنسی و ناهماهنگی باشد. از یک جنس نبودن. ژنها و ژنومهایی که با اگاهی نهادینه شده در خود، ژنهای عضو پیوند شده را ناهمخوانا تشخیص میدهند و با بروز علائمی نارضایتی خود را نشان میدهند. شاید به این دلیل این تعریف و تمجیدها از سوی کسانی نیست که دوست داری تحسینت کنند. میدانی و خبر داری از دید کم و نگرش اشتباه آنان. و به دلیل دید اشتباه آنان، حرفهایشان چه تحقیر و چه تحسین نتایج اشتباه تفکر غلط آنان است. شاید هم تمجیدها در زمینهای نیست که خودت میخواهی. میخواهی برای چیزهای بهتری، چیزهای دیگری تحسین شوی. اما چه چیز و چه زمینهای؟ شهوت سیرناشدهی انسانی وارد عمل میشود و ابتکار عمل را از ذهن انسان میگیرد. ولی میدانی که انسانهای کوچههای تنگ و دیوارهای کوتاه و چشمان کوررنگ و ذهنهای زنگزده حرف به درد بخوری نمیزنند. از همین خاطر، تمجیدها به اندازههای تحقیرها یکسان و بیحس...
هر وقت موهای پرکلاغی دماسبی بستهشده میدید، وحشی میشد، خرناس میکشید و سم میکوبید...
بر اساس یک ضربالمثل سرخپوستی فرزندان عشق حرامزاده، تاوانش سنگین و برندگانش جندهها هستند...
میآیند و پارس میکنند و دندان نشان میدهند و به دندان میکشند و پارس میکنند و نمیروند؛ سگها، سگهای هار توی سرم...
ای مرد مرگهای نیمهتمام، تو را از مغازلهی مدامت با مرگ، از معاشقهی دمادمت با زندگی باز شناختم...
از خودم گذشتم. توانستم این خود را پشت سر بگذارم و خود را تو خطاب کنم و دوباره و دوباره به این تو نگاه کنم. عیبهایش را، هرزگیهایش را، زذالتهایش، ضعفهایش را، تمام انسانبودگیاش را ببینم اما این خود تنها بازخوردی از من بود. در بند ادب، گنگ زبان و گذرنده. حالا فقط یک قدم. یک قدم برای تکمیل این سیر و سفر. خود را در هیبت او دیدن. به صورت کامل از خود جدا شدن، حتی از تو نامیدنش گذشتن، تنها همین یک قدم و بعد از آن زبان، دستان و پاها به کارم نخواهد آمد و لال و الکن و لنگ، قدمها برداشتن و حرفها زدن و کارها انجام دادن را یاد خواهم گرفت. تنها همین یک قدم را اگر بردارم...
و دستهایت به دکمههایت میرفت و میایستاد. این درنگ، این مکث به جهان و زمان حالت ایستایی میداد. همه چیز از حرکت باز میایستاد. همه چیز از شتاب میافتاد. تخت، پیراهن، میز، چراغ به تو چشم میدوختند. برای آن یک لحظه بعد. همه چیز منتظر تو میماند. و چشمهایم التماس میکردند. به انگشتانت و دستانت. برای آن یک حرکت بعد. و تمایلی که خاموش نمیشد، از بین رفتن نمیدانست مرا میپوشاند. دست از دکمه میافتاد، من از جهان و زمان...
عمصت اوزل جایی گفته است "تا چهل سالگیام به خدوکشی فکر میکردم اما پس از چهل سالگی فهمیدم که نفوذ این فکر در من، به سبب تنبیه آدمها از طریق خودکشیام بودهاست و آن هنگام بود که فهمیدم هیچ کس لیاقت این تنبیه را ندارد." این حرف مرا یاد دیالگو معروف بیلگه جیلان در روزی روزگاری آناتولی انداخت. در آنجا دادستان از دکتر میپرسد که واقعا یک نفر میتواند به خاطر مجازات یک نفر دیگر خود را بکشد؟ و دکتر جواب میدهد که مگر بیشتر خودکشیها به همین دلیل رخ نمیدهید؟ این هم برای خودش یک مسئلهایست که آدمی آن شجاعت و صلابت و قاطعیت را در خود پیدا کند که بتواند از طریق آن و با خودکشی خود دیگری یا دیگران را تنبیه کند. و خب چیزی که ته ذهنم را سوراخ میکند تغییرم در این پنج سال است؛ دیگر حتی کسی را لایق این گونه مجازات ندیدن...
مردگان مرا لایق دنیای خود نمیبینند و زندگان هم مرا در خور جهان خود نمیدانند. از آنجا مانده و از اینجا رانده؛ با دستان و پاهایی بریده. آوارگیام به وسعت دو جهان....