بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

۳۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

15

اسمش را گذاشته خاطره‌بازی. می‌گوید بهتر است آدم بازنگردد، تلاش نکند چیزی را تکرار کند یا باز بسازد، کتاب، آدم، زمان، مکان، آدم باید از جنس سنگ یا آهن باشد که بتواند آن دگرگونی ناگزیر را تاب بیاورد و دم نزند. ناگهان غیبش می‌زند...

۲۷ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر
آ و ب

14

در جهان کاری نیست که بی‌جواب بماند. آن‌قدر حوصله و وقت و سواد ندارم که رد این جمله را در جای‌جای تاریخ بیهقی و پدرخوانده بجویم و بیابم و مقابل هم قرار دهم و در آن وسط‌مسط‌ها هم گریزی به پدریان و پسریان بزنم و فرومایگی جهان و ناپایداری‌اش. در جهان کاری نیست که بی‌جواب بماند. و حالا که دارم عرق‌ریزان این جمله را می‌نویسم، به این دقت می‌کنم که این جمله فقط بر بدی اکتفا نمی‌کند و خوبی‌ها را نیز دربرمی‌گیرد. در جهان کاری نیست که بی‌جواب بماند؛ فرقی ندارد که امیرمحمد باشی و در سودای سلطنت، یا فردو باشی و در حسرت سهم بیشتری از آن کیک نجس، مردار سگی که جهان می‌نامندش. عمرم را بیهوده تلف کرده‌ام. جهان و زندگی‌های هشتاد و نودساله و حتی بیشتر را می‌توان در همین تک‌جمله خلاصه کرد: در جهان کاری نیست که بی‌جواب بماند...

۲۶ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۳۸ ۰ نظر
آ و ب

13

باید به خوابی که از آن پریده بودم بازمی‌گشتم و دست تو را که از آن صخره آویزان بود، رها نمی‌کردم و سفت می‌گرفتم؛ حتی اگر این کار به بهای افتادن هر دویمان تمام می‌شد. اما آدم نه می‌تواند به خواب بازگردد و نه زندگی را متوقف کند...

۲۶ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۵۱ ۰ نظر
آ و ب

12

تمام زندگی‌ات خلاصه می‌شد در آن یک ساعت. چه تابستان و چه زمستان، چه جهانی که اندک‌زمانی بر لب جنگ تلوتلو می‌خورد و چه آن کره‌ای که بیشتر اوقات در خواب حال‌به‌هم‌زن سکون و رکود از این پهلو به آن پهلو می‌غلتید، چه شادی و چه غم، هیچ چیز را یارای آن نبود که آن یک ساعت خاص خلسه‌آور خلوت با خودت را بر هم زند، تو برای آن یک ساعت می‌زیستی، تو نیرو از آن یک ساعت می‌گرفتی، تو در آن یک ساعت ‌می‌نشستی، تو یک ساعت می‌زیستی...

 

۲۶ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۲۴ ۰ نظر
آ و ب

11

از آن روز گرم طاقت‌سوز بوسه بر چشمانت در یاد من خواهد ماند و غلبه‌ی تقدیر خدا بر تدبیر ما در یاد تو...

۲۶ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۲۰ ۰ نظر
آ و ب

10

دیروز تکیه‌گاه، امروز پرتگاه...

۲۴ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۳۰ ۰ نظر
آ و ب

09

ایستادم و نگاه کردم: درخت‌ها، زمین‌ها، آدم‌ها، خانه‌ها، ماشین‌ها. نه من به آن‌ها ربطی داشتم و نه آن‌ها به من. تا چشم کار می‌کرد، نه دریایی و نه تیمارستانی. حال آنکه من از این‌هایم و اینان از من: یا غرق‌شدنی یا غل‌وزنجیری. هیچ راه دیگری نبود. باید دوباره به خانه برمی‌گشتم و می‌کوشیدم نفس بکشم، زندگی کنم، خودم را بفریبم. آغشته به غبار غروب بودم و آلوده به تمام کثافت‌هایی که خطاب به آدمی می‌گویند: «بس کن.» چه کار سختی و چه راه صعبی. من نمی‌توانم نفس بکشم، نمی‌توانم زندگی کنم، نمی‌توانم خودم را بفریبم. اما مگر چاره‌ی دیگری داری؟ باید به همانجا برگردی، نفس بکشی، زندگی کنی، خودت را بفریبی، مثل کودکی با عروسک‌هایت بازی کنی. اما عروسک‌هایم را دزدیده‌اند یا خودم تکه‌پاره کرده‌ام. بهتر، خودت برای خودت عروسک بساز و بگذار فریبش را بخوری، زندگی گاه یعنی یعنی فریب دادن خودت بی‌آنکه خودت بدانی و فریب خوردن از خودت، به‌رغم دانستنت...

۲۴ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۳۰ ۰ نظر
آ و ب

08

بشر لال است. که اگر نمی‌بود، می‌توانست بگوید نوشتن: «از یاد نمی‌برم، نه شرمندگی خودم را و نه مردانگی تو را» چه افکار یأس‌آوری را در آدمی برمی‌انگیزد. من لالم، و خوشا به حال آنان که دهان دارند و لب و دندان و زبان...

۲۴ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۴۱ ۰ نظر
آ و ب

07

چرا مرا در اتاق انتظار نگه می‌‌داری؟ نمی‌دانی درد دارم؟ منشی قبلی از تو بهتر بود. تو حتی نمی‌توانی پرونده‌ام را پیدا کنی. بله، مهر نودوهشت. همان وقت هم سردرد داشتم. اسمم را می‌نویسم، سنم را، تحصیلات: خواندن و نوشتن. نه، داروی خاصی مصرف نمی‌کنم. سابقه‌ی بستری؟ هه‌هه، بله، کرونا. خانم اجازه بفرمایید، خودم دارم می‌بینم که نوشته امضای بیمار، خوندن و نوشتن بلدم. نه، فک بالاست. پنج راست بالا. اینجا هم جایی‌ست مثل من. همان است که بوده؛ انگار گرد جاودانگی رویش پاشیده‌اند. البته می‌توان گفت بهتر از من، چون آن‌وقت‌ها خام بودم، با این و آن معاشرت می‌کردم. دوی صبح عاشورا بالای کوه گل می‌کشیدم و بالا می‌آوردم، خوشبختی را در بیرون می‌جستم، نه این‌که حالا در درون بجویم یا پخته شده باشم، نه، حالا آن کودنی‌ام را به دور انداخته‌ام و فهمیده‌ام که آدم نباید دنبال این‌جور چیزها باشد یا بدود، مثل قد و زیبایی و استعداد و حتی ریدن، یا هست و یا نیست، و تلاش بیشتر برای ساختن یا به دست آوردنش فقط موجب ویرانی بیشتر و از دست رفتنش می‌شود. دکتر هم بزنم به تخته انگار نه انگار که هفتادوپنج را شیرین دارد. اگر من هم برای عصب‌کشی دندان تک‌کاناله سه‌میلیون‌وهشتصد می‌خواستم، بهتر از سنم به نظر می‌رسیدم. تازه آن هم وقتی که بیمار بیچاره را آنجا با بی‌حسی و ساکشن و درد به حال خود رها می‌کنم و با دمپایی یک تک پا می‌آیم به اتاق انتظار تا سر پایی بیمار را بفرستم دنبال عکس. دکتر، قربونش برم، به جای کامپوزیت و آمالگام می‌گوید سفید و سیاه. آدم دلش می‌خواهد بگوید چیزی به نام کامپیوتر (باشه بابا، همون رایانه) هم اختراع شده و نیازی به این هم کاغذ و پوشه و پرونده نیست. آن‌ هم با این منشی که نمی‌تواند دست چپش را از راستش تشخیص دهد. اما نمی‌گویم. این همه نگفتیم، این یکی هم روش. به کی یا کجا برمی‌خوره مگه؟ درد دارد منتشر می‌شود، سپس سردرد، سپس اعصاب‌خردی، سپس بی‌حسی، ساکشن، آینه، چراغی که نورش تا مافیها خالدون آدم را نشان می‌دهد. الان که دیگه دیره، فردا ساعت چهار. مرده‌شورت رو ببرند. می‌مردی زودتر بگی؟ پس فردا هم قرار است از ساعت چهار مرا در اتاق انتظار نگه داری...

۲۴ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۴۸ ۰ نظر
آ و ب

06

تنهایی دیو است. تنهایی اغواگر است. تنهایی اعتیادآور است. تنهایی حیرت‌انگیز است. تنهایی حزن‌آمیز است. تنهایی خداگونه است. تنهایی ابلیس‌وار است. تنهایی غلیظ است. تنهایی مه است. تنهایی ضروری است. تنهایی سراب است. تنهایی آموختنی است و آمدنی و آوردنی و دادنی و گرفتنی...

۲۴ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۵۳ ۰ نظر
آ و ب