هر کس فلاکتهای مخصوص به خود را دارد و راههای خاصی برای فرار از این فلاکتها را دارد. نقطه سر خط...
هر کس فلاکتهای مخصوص به خود را دارد و راههای خاصی برای فرار از این فلاکتها را دارد. نقطه سر خط...
لبانم دیگر با بوسیدن و دستانم با لمس کردن بیگانه، غریبه، ناآشنایند...
+ هر دو می لرزند و تو رها کردهای... هر دو را...
آدمی نمیتواند خوش رنگینترین گلی را که به او هدیه داده شده - هر چند با ترحم- از یاد ببرد. شهوتناکترین بوسه ها را هم. گریانترین زخمها را هم. خائنانه ترینترین خیانت ها را هم. آدمی نمیتواند بزرگترین فلاکتش را هم از یاد ببرد...
در پشت هر پلکت یک نامهی عاشقانه پنهان کردهام. برای همین به هرکس که نگاه کنی زیباست...
و در لبانت کلماتم... برای همین هر کس را ببوسی انگار "من" را...
یکی میرود و همه چیز را با خود میبرد. یکی میآید و هیچ چیز با خود نمیآورد...
+ در این میان یکی هم هست که نمیآید. هرگز...
++ و گاهی یک نیامده به اندازهی تمام رفته ها معنی حسرت را به انسان میفهماند...
گاهی آدمی میترسد که کتابی را دوباره بخواند، فیلمی را دوباره ببیند یا عکسی را دوباره از جیب مخفی کیفش بیرون بیاورد. گاهی آدمی حتی میترسد که از جایی دوباره عبور کند یا به بعضی از وسایل دست بزند چون یادی که با این دوبارگی در انسان زنده می شود دردناک و جانکاه است. دردناک و جانکاه...
در روزگاری که کینهها به کنایهها تبدیل میشوند و مردان زنانشان را شبیه فاحشهای بر سر هر کوی و برزن به فروش می گذارند و لباس میپوشانند و مفاهیمی شبیه شرف و احترام لگدمال میشوند و به قول های داده شده عمل نمی شود ما چرا زندهایم؟ ما هنوز چرا میخواهیم ادامه بدهیم؟ ما چرا نمیمیریم شمس؟...